کحیللغتنامه دهخداکحیل . [ ] (اِخ ) عزیز پاشا در قاهره بسال 1856 م . متولد شد. کتابهای زیر از اوست : اثبات الحقوق مدنیه و اثبات التخلص منها، رساله فی الیمین ، شرح قانون التجارة المصری . رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص <span class
کحیللغتنامه دهخداکحیل . [ ک َ ] (ع ص ) کحیلة. سرمه دار. (از غیاث اللغات ). چشم باسرمه . (منتهی الارب ). چشم سرمه کشیده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکحول . بسرمه . بسرمه کرده . (یادداشت مؤلف ) : تا غزل خوان را بباید وقت خواندن در غزل نعت از زلف سیاه و و
کحیللغتنامه دهخداکحیل . [ ک ُ ح َ ] (ع اِ) نفت یا قطران که بر شتران گرگین مالند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قطران . (مهذب الاسماء).
کهللغتنامه دهخداکهل . [ ک ُهَْ هََ ](ع ص ، اِ) ج ِ کَهْل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کَهْل (ع ص ) شود.
کهگللغتنامه دهخداکهگل . [ ک َ گ ِ ] (اِ مرکب ) مخفف «کاه و گل »، و با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج ). کاهگل . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : سرای خود را کرده ستانه ٔ زرین به سقف خانه پدر بر ندیده کهگل و ویم . سوزنی (از یادداشت به خط مر
کهللغتنامه دهخداکهل . [ ک َ ] (ع ص ) مرد نه پیر نه جوان . (ترجمان القرآن ). دوموی . دومویه . نیم عمر. میانه سال . (زمخشری )(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سیاه سپیدموی باوقار، یا مرد میانه سال ، یا آنکه از سی و سی وچهار درگذشته باشد تا پنجاه ویک رسیده باشد. گویند که مرد تاشانزده سال حدث
کهللغتنامه دهخداکهل . [ ک ُ / ک ُ هَُ ] (اِ) درختی جنگلی در لاهیجان ، و نام دیگر آن لارک و لرک است . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچی یا کوچ ، در لاهیجان و دیلمان و شهسوار، کُهُل در رامسر، «سیاکهل »، در مازندران و گرگان ، لرک و لارک و در مینودشت ، قرقره .
کحیلالغتنامه دهخداکحیلا. [ک ُ ح َ ] (ع اِ) حشیشی است که به فارسی گاوزبان و به عربی لسان الثور خوانند. (برهان ) (آنندراج ). لسان الثور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به گاوزبان شود. || ابوخلسا. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ابوخلسا شود.
کحیلاءلغتنامه دهخداکحیلاء. [ ک َ ] (ع اِ) لسان الثور. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کُحَیلاء. رجوع به کحیلا شود.
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) از نساء خوارج که در ولایة ابن عامر در بصرة با دیگر خوارج خروج کرد. (البیان و التبیین ج 1 ص 283).
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (ع ص ) کَحیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کحیل شود.
کحل کحیلةلغتنامه دهخداکحل کحیلة. [ ک ُ ل ُ ک ُ ح َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای است که بدان بز را زجر کنند، ای سودِ سویدة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کحائللغتنامه دهخداکحائل . [ ک َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کَحیل و کَحیلَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به کحیل و کحیلة شود.
کحلیلغتنامه دهخداکحلی . [ ک َ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ کَحیل و کَحیلَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کحیل و کحیلة شود.
جعدلغتنامه دهخداجعد. [ ج َ ] (اِخ ) تبریزی شیخ امام . معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره ٔ کحیل مدفونست . (تاریخ گزیده ص 788).
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ ] (اِخ ) شیخ امام جعد. معاصر فقیه زاهد بود و بمقبره ٔ کحیل مدفون است . (تاریخ گزیده چ برون ص 788). رجوع به تبریزی (شیخ فقیه زاهد)شود.
خانقاه حسامیة الشبلیهلغتنامه دهخداخانقاه حسامیة الشبلیه . [ ن َ / ن ِ هَِ ح ُ می ی َ تُش ْ ش ِ لی ی َ ] (اِخ ) این خانقاه بدمشق در شمال شبلیة البرانیه درپل کحیل قرار داشته و منسوب به ام حسام الدین عمربن لاجین است . (از خطط الشام محمد کردعلی جزء 6</s
کحیلالغتنامه دهخداکحیلا. [ک ُ ح َ ] (ع اِ) حشیشی است که به فارسی گاوزبان و به عربی لسان الثور خوانند. (برهان ) (آنندراج ). لسان الثور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به گاوزبان شود. || ابوخلسا. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ابوخلسا شود.
کحیلاءلغتنامه دهخداکحیلاء. [ ک َ ] (ع اِ) لسان الثور. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کُحَیلاء. رجوع به کحیلا شود.
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) از نساء خوارج که در ولایة ابن عامر در بصرة با دیگر خوارج خروج کرد. (البیان و التبیین ج 1 ص 283).
کحیلةلغتنامه دهخداکحیلة. [ ک َ ل َ ] (ع ص ) کَحیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کحیل شود.
تکحیللغتنامه دهخداتکحیل . [ ت َ ] (ع مص مرکب ) سرمه کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سرمه کشیدن چشم را.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرمه در چشم کردن . (ازاقرب الموارد). سرمه در چشم کسی کردن . (آنندراج ).