کرجلغتنامه دهخداکرج . [ ک ُ ] (اِخ ) گروهی از مردم . (از اقرب الموارد). || (معرب ، اِ)بازیی است و کلمه ٔ فارسی است . (از اقرب الموارد).
کرجلغتنامه دهخداکرج . [ ک ُ ] (اِخ ) طایفه ای از نصاری که در کوههای قَبق و شهر سریرسکونت گزیدند و شوکتی بهم رسانیدند تا شهر تفلیس راگرفتند و ایشان را ولایتی است منسوب به آنان و ملک ولغت و شوکت و قوت و کثرت عدد. (از معجم البلدان ).
کرجلغتنامه دهخداکرج . [ ک ُرْ رَ ] (معرب ، اِ) کره ٔ اسب و ستور باشد. معرب است . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). مأخوذ از کره ٔ فارسی و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). || چیزی چون مهر که با آن بازی کنند. (از اقرب الموارد). اسبابی است که با آن بازی کنند. معرب از فارسی است . (از المعرب جوالیقی ص <sp
کرجلغتنامه دهخداکرج . [ ک َ ] (اِ) گوی گریبان . (برهان ) (آنندراج ). کَرچ . (برهان ). گوی گریبان باشد در نسخه ٔ میرزا، اما در سامی فی الاسامی به کسر کاف و راء آن باشد که از گریبان پیرهن بیرون کنند و به عربی قواره گویند و بر این قول اعتماد بیشتر است . (مجمعالفرس ) : <b
قرشلغتنامه دهخداقرش .[ ق ِ ] (اِ) پول رایج مصر برابر ده ملیم . هر هزار ملیم یک جینه ٔ مصری است . (دایرةالمعارف فرید وجدی ).
کیرشلغتنامه دهخداکیرش . [ رُ ] (اِخ ) همان کورش است . (ایران باستان ج 1 ص 232). طبری گوید از جمله کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشته ٔ بهمن با خود به بیت المقدس برد، کیرش [ بن ] کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک َ ] (ع مص ) طعن کردن در ناموس و آبروی کسی . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک ِ ] (ع ص ) طعن کننده در حسب مردم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).گویند: هو کرظ حسب ؛ ای یکرظه . (از اقرب الموارد).
کرجارلغتنامه دهخداکرجار. [ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد اردهال قمصر در شهرستان کاشان . کوهستانی ، وسردسیر، و سکنه ٔ آن 880 تن است . صنایع دستی زنان آنجا قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کرجانلغتنامه دهخداکرجان . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سردرود ناحیه ٔ اسکو در آذربایجان شرقی . جلگه ای و معتدل ، و سکنه ٔ آن 158 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کرجفولغتنامه دهخداکرجفو. [ ک َ ج َ ] (اِ) سُمانی . سَلوی ̍. (مهذب الاسماء). پرنده ای باشد از تیهو کوچکتر و آن را به عربی سلوی و به ترکی بلدرچین گویند. (برهان ). جانوری است پرنده شبیه به تیهو و آن را پودنه و وشم خوانند و به عربی سلوی گویند و به ترکی بلدرچین . (آنندراج ). کرک . (ناظم الاطباء) <s
کرجنلغتنامه دهخداکرجن . [ ک ُ ج َ ] (اِ) استخوان نرمی را گویند که توان جاوید مانند استخوان گوش و سراستخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن و آن را به عربی غضروف خوانند و غرضوف نیز گویند. (برهان ) (از آنندراج ). در تداول مردم بروجرد، کُروجِنه .
کرهلغتنامه دهخداکره . [ ک َ رَ ] (اِخ ) نام شهری است . (برهان ). کرج است اما اهل آن ولایت آن را کره نامند. (از معجم البلدان ذیل کرج ). رجوع به کرج ، کره رود و کرج ابی دلف شود.
میان جادهلغتنامه دهخدامیان جاده . [ جادْ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کرج شهرستان کرج ، واقع در 5 هزارگزی شمال کرج با 262 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرج و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl
پل خوابلغتنامه دهخداپل خواب . [ پ ُ ل ِ خوا / خا ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ارنگه در بخش کرج از شهرستان تهران در 34 هزارگزی شمال خاور کرج کنار راه شوسه ٔ کرج به چالوس در دره ٔ رود کرج . این ده سردسیر است و <span class="hl" dir="ltr
پورکانلغتنامه دهخداپورکان . (اِخ ) دهی جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در 11000 گزی شمال کرج و 54 هزار و سیصدگزی تهران متصل براه کرج به چالوس ، در دره ٔ رود کرج . سردسیر،دارای 221
کرجی کوهلغتنامه دهخداکرجی کوه . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از ده های بلده در ناحیه ٔ تنکابن مازندران . (از ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 142).
کرجی کشلغتنامه دهخداکرجی کش . [ ک َ رَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه کرجی کشد.آنکه طنابی به کمر بندد و به موازات ساحل حرکت کند تا کرجی را برخلاف جریان آب ببرد. (یادداشت مؤلف ).
کرجی کشیلغتنامه دهخداکرجی کشی . [ ک َ رَ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل کرجی کش . کشیدن کرجی کش کرجی را بر خلاف جریان آب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کرجی کش و کرجی شود.
متکرجلغتنامه دهخدامتکرج . [ م ُ ت َ ک َرْ رِ ] (ع ص ) نان تباه و سبز. (آنندراج ). نان سبز شده ٔ کره برآورده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کپک زده . کفک زده . کلاش گرفته . کره گرفته . سفیدک زده . کپره زده . کره برآورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :</sp
تکرجلغتنامه دهخداتکرج . [ ت َ ک َرْ رُ ] (ع مص ) کره گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). تباه شدن نان و سبز گردیدن و کره برآوردن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). متغیر شدن لون و بوی و مزه ٔ طعام یا چیزی دیگر و این مصدر جعلی است از کرج که معرب کره باشد و کره به فتحتین
باب الکرجلغتنامه دهخداباب الکرج . [ بُل ْ ک َ رَ ] (اِخ ) محلی بین همدان و اصفهان . (معجم البلدان ذیل فرّزین ).