کردهلغتنامه دهخداکرده . [ ک َ دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از مصدر کردن . || بجاآورده . انجام داده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل ناکرده . (فرهنگ فارسی معین ). اداشده . (ناظم الاطباء). انجام گرفته : فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان ).بر عفو مکن تکیه که
کردهلغتنامه دهخداکرده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) گوسفندچران .شبان . کرد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرد شود.
کردهلغتنامه دهخداکرده . [ ک ِ دَ / دِ ] (اِ) نام فارسی جَرذَق و آن نان ستبر است . (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب ِ گرده است . رجوع به گرده شود. || هر یک از فصول ویسپرد. کَرت
کچیردهلغتنامه دهخداکچیرده . [ ک َ دَ / دِ / ک ُ چ َ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی کچیر است که سرکرده و پیشوای مردمان باشد. (برهان ). رئیس و بزرگ اهل ده . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). کجیر. کجیرده . ر
کرضةلغتنامه دهخداکرضة. [ ک ُ ض َ ] (ع اِ) واحد کِراض و آن رخنه ای است در بالای قوس کمان . (از اقرب الموارد). رجوع به کراض شود.
کردحلغتنامه دهخداکردح . [ ک ِ دِ ] (ع ص ، اِ) گنده پیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد). || مرد درشت و سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مردسخت . (اقرب الموارد). ج ، کَرادِح . (ناظم الاطباء).
دروا کردهلغتنامه دهخدادروا کرده . [ دَرْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی از دروا کردن . رجوع به دروا کردن شود. || حجاب برداشته و بار عام داده . (ناظم الاطباء).
مهره کردهلغتنامه دهخدامهره کرده . [ م ُ رَ / رِک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مهره زده . مرزز. مهره کرد.
دژم کردهلغتنامه دهخدادژم کرده . [ دُ ژَ / دِ ژَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اندوهگین ساخته و غمگین کرده . رجوع به دژم کردن شود.- دژم کرده چشم ؛ گریان و غمزده : خبر یافت آمد
دست کردهلغتنامه دهخدادست کرده . [ دَ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب ) دست فروبرده . رجوع به دست کردن شود.- دست کرده به کش ؛ دست به سینه . دست در بغل : گزیدند میخوارگان خواب خوش پرستندگان دست کرده بکش . <p
کرده داشتنلغتنامه دهخداکرده داشتن . [ ک َ دَ /دِ ت َ ] (مص مرکب ) عملی را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ) : تا دایره بجای خویش بازآید کره کرده دار. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین ). اگر او را سه پاره کرده داری . (التفهیم از فرهنگ فارسی معین )
کرده بانلغتنامه دهخداکرده بان . [ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) حافظ گرده ٔ نان و معرب آن جَردَبان است . (از المعرب جوالیقی ص 110).
کرده دهلغتنامه دهخداکرده ده . [ ک ُ دَ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایردموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل . کوهستانی و معتدل است و 598 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کرده کارلغتنامه دهخداکرده کار. [ ک َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) جلد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مردی جلد را گویند. (صحاح الفرس ). جلدکار. (انجمن آرا). || کاردان . کارآزموده . تجربه کار. مقابل نکرده کار. (برهان ). آزموده کار. کارکرده . (انجمن آرا). مجرب . آزموده . ع
کرده مهینلغتنامه دهخداکرده مهین . [ ک ُ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . جلگه ای و معتدل است و 1746 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دروا کردهلغتنامه دهخدادروا کرده . [ دَرْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی از دروا کردن . رجوع به دروا کردن شود. || حجاب برداشته و بار عام داده . (ناظم الاطباء).
مهره کردهلغتنامه دهخدامهره کرده . [ م ُ رَ / رِک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مهره زده . مرزز. مهره کرد.
دژم کردهلغتنامه دهخدادژم کرده . [ دُ ژَ / دِ ژَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اندوهگین ساخته و غمگین کرده . رجوع به دژم کردن شود.- دژم کرده چشم ؛ گریان و غمزده : خبر یافت آمد
دست کردهلغتنامه دهخدادست کرده . [ دَ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب ) دست فروبرده . رجوع به دست کردن شود.- دست کرده به کش ؛ دست به سینه . دست در بغل : گزیدند میخوارگان خواب خوش پرستندگان دست کرده بکش . <p
دستکردهلغتنامه دهخدادستکرده . [ دَ ک َ دَ / دِ ] (اِ) دستکره . به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (آنندراج ). رجوع به دسکره شود. || مطلق شهر. (از آنندراج ).