کرشلغتنامه دهخداکرش . [ ک َ ] (اِ) چرک و ریم اندام . (ناظم الاطباء) (برهان ). رجوع به کرس ، کرسه و کرسنه شود. || سبوسه در پوست اندام . (ناظم الاطباء).
کرشلغتنامه دهخداکرش . [ ک َ / ک َ رَ ] (اِ) کرشه . (جهانگیری ) (آنندراج ). فریب . خدعه . (از ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ). مکر. (فرهنگ فارسی معین ) : ایلچی هیبت حسود ترادید بر اسب عمر و گفتش تش هرکه با دولت تو کرده کر
کرشلغتنامه دهخداکرش . [ ک َ رَ ] (ع مص ) درترنجیدن پوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رسیدن آتش به پوست و جمع شدن و منقبض شدن . (از اقرب الموارد). || با گروه شدن پس از تنهایی . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کرشلغتنامه دهخداکرش . [ ک َ] (ع مص ) به شکنبه درآوردن چیزی را. به شکنبه درآوردن چیزی و قول الرجل بعد ما کلفته امرا: ان وجدت الی ذلک فاکرش . گویند مردی گوسپندی کشت و آن را تکه تکه کرد و آن تکه ها را در شکنبه ٔ وی داخل نمود تا طبخ کندکسی به آن مرد گفت : کله ٔ گوسپند را نیز در شکنبه داخل کن . آ
کرشلغتنامه دهخداکرش . [ ک ِ ] (اِ) آواز و صدایی که در وقت خواب از راه دماغ مردم برمی آید. (برهان ). آواز و صدایی باشد که از بینی مرد خفته برآید و آن تبدیل و تخفیف غرش است . (آنندراج ). خرناسه . خرخر. خروپف . (فرهنگ فارسی معین ).
قرشلغتنامه دهخداقرش .[ ق ِ ] (اِ) پول رایج مصر برابر ده ملیم . هر هزار ملیم یک جینه ٔ مصری است . (دایرةالمعارف فرید وجدی ).
کیرشلغتنامه دهخداکیرش . [ رُ ] (اِخ ) همان کورش است . (ایران باستان ج 1 ص 232). طبری گوید از جمله کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشته ٔ بهمن با خود به بیت المقدس برد، کیرش [ بن ] کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک َ ] (ع مص ) طعن کردن در ناموس و آبروی کسی . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک ِ ] (ع ص ) طعن کننده در حسب مردم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).گویند: هو کرظ حسب ؛ ای یکرظه . (از اقرب الموارد).
کرزلغتنامه دهخداکرز. [ ] (اِخ ) نام گروهی وحشی و چادرنشین . مسکن آنها کوهستان میانه بیخه ٔ احشام وبیخه ٔ فال لارستان در زمستان و تابستان است . معیشت آنها از شکار کوه و بزداری است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
کرشتهلغتنامه دهخداکرشته . [ ک ِ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) خس و خاشاک را نامند. (فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). خس و خاشاک باشد. (برهان ) : زمین و آسمان پر از فرشته ست تو کی بینی که چشمت پرکرشته ست .عطار.
کرشاءلغتنامه دهخداکرشاء. [ ک َ ] (ع ص ) زن بزرگ شکم . (ازمنتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || پای گوشت ناک هموار اخمص خردانگشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ید کرشاء؛ دست خردانگشت . (مهذب الاسماء). || خرماده ٔ بزرگ تهیگاه ِ بزرگ سرین . (منتهی الارب ) (از آ
کرشافةلغتنامه دهخداکرشافة. [ ک ِ ف َ ](ع اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کرشفة. (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به کرشفة شود.
کرشانلغتنامه دهخداکرشان . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. کوهستانی و سردسیر است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کرشبلغتنامه دهخداکرشب . [ ک ِ ش َب ب ] (ع ص ) بمعنی قرشب است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سالخورده ٔ بدحال بسیارخوار. || شگرف اندام فربه دراز. || زشتخوی . || فربه شکم . || (اِ) شیر بیشه . (ناظم الاطباء). رجوع به قرشب شود.
کروشلغتنامه دهخداکروش . [ ک ُ ] (ع اِ) ج ِ کِرش و کَرِش . (اقرب الموارد). بمعنی شکنبه ٔ ستور نشخوارزننده چون معده مردم را. (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کرش شود.
کریسلغتنامه دهخداکریس . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) گریس . کرس . کرش . (فرهنگ فارسی معین ). فریب و خدعه و چاپلوسی باشد. (برهان ) (آنندراج ). کریسه . فریب و چاپلوسی . (جهانگیری ). رجوع به کرش شود.
کبارجهلغتنامه دهخداکبارجه . [ ] (ع اِ) مفشله . (تاج العروس ج 8 ص 59 س 10) و صاحب قاموس در ذیل مفشله آرد: کبارجه و کرش . رجوع به مفشله و کرش شود.
کریسهلغتنامه دهخداکریسه . [ ک ِ س َ / س ِ ] (اِ) بمعنی کریس است که فریب و چاپلوسی باشد. کریس . (آنندراج ) (از جهانگیری ). کرش . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کریس و کرش شود. || کربسه . وزغ . سوسمار. (دهار). || آنچه پای بسیار دارد، دشتی ، چون : خبزدو و خرچنگ و ک
کرشمه ناکلغتنامه دهخداکرشمه ناک . [ ک ِ رِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) با کرشمه و ناز : معشوقه ای داشت موزون و کرشمه ناک . (سندبادنامه ص 102).نیست توجهش بکس تا چه ادای زشت شدباعث سرگرانی شوق کرشمه ناک ما.
کرشتهلغتنامه دهخداکرشته . [ ک ِ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) خس و خاشاک را نامند. (فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). خس و خاشاک باشد. (برهان ) : زمین و آسمان پر از فرشته ست تو کی بینی که چشمت پرکرشته ست .عطار.
کرشمه کنلغتنامه دهخداکرشمه کن . [ ک ِ رِ م َ / م ِ ک ُ ] (نف مرکب ) کرشمه کننده . غمزه کننده . آنکه کرشمه بکار برد. (فرهنگ فارسی معین ) : نر و ماده (کبوتران ) کاوان ابر یکدگربه کشی کرشمه کن و جلوه گر.(گرشاسب ن
کرشاءلغتنامه دهخداکرشاء. [ ک َ ] (ع ص ) زن بزرگ شکم . (ازمنتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || پای گوشت ناک هموار اخمص خردانگشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ید کرشاء؛ دست خردانگشت . (مهذب الاسماء). || خرماده ٔ بزرگ تهیگاه ِ بزرگ سرین . (منتهی الارب ) (از آ
کرشافةلغتنامه دهخداکرشافة. [ ک ِ ف َ ](ع اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کرشفة. (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به کرشفة شود.
دول کرشلغتنامه دهخدادول کرش . [ ک ِ رَ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) یعنی دول «دلو» بگیرش ، به معنی برخیز و بگیر و آن بازیی است که اطفال کنند بدین نحو که جمعی حلقه زنند و بر سر پانشینند آن نشستن را چنگه پا گویندبه معنی نشستن بر سر انگشتان چه چنگ به معنی انگشتان است بعد از آن یکی ترخان شود و به
شکرشلغتنامه دهخداشکرش . [ ش َ رِ ] (اِ) به معنی بدنامی باشد. یعنی به چیزهای بد شهرت کردن . (ناظم الاطباء) (برهان ).
ذات الکرشلغتنامه دهخداذات الکرش . [ تُل ْ ک َ ] (اِخ ) از زبیربن عوام آرند، که بروز بدر، عبیدةبن سعیدبن عاصی را دیدم بر اسبی و زرهی تمام در برکه تنها دو چشم وی پیدا بود و میگفت : اَنا ابوذات الکرش . و در دست وی نیزه ای کوتاه بود و پس از قتل وی نیزه در تسهیم غنائم ، رسول اکرم صلوات اﷲ علیه و سلم را
اکرشلغتنامه دهخدااکرش . [ ] (اِ) ثیل . نجمة. (یادداشت مؤلف ). اسم صنف اخیر ثیل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
تکرشلغتنامه دهخداتکرش . [ ت َ ک َرْ رُ ] (ع مص ) فراهم آمدن قوم . || ترنجیده و دژم شدن روی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).