کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ] (اِخ ) قصبه ای به آذربایجان . حاصلش غله و پنبه و انگور و میوه باشد و در حدود آن ضیاءالملک نخجوانی پلی بر رود ارس ساخته و از جمله کبارابنیه ٔ خیر است . (نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 102).
کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد. تپه ماهور و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ک َ ک َ ] (اِخ ) شهری نزدیک بیلقان بناکرده ٔ انوشیروان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان ). || ناحیه ای است از بغداد و قفص در آنجاست . (از معجم البلدان ).
کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ک َ ک َ ] (ص ، اِ) گرگر. (آنندراج )(از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین ). یکی از نامهای خدای تعالی است جل جلاله . (برهان ). نامی از نامهای خدای تعالی . (یادداشت مؤلف ). نام خدای تعالی است . (انجمن آرا) (آنندراج ). به لفظ پهلوی نام باری تعالی است . کامگر. (صحاح الفرس ).
کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ک َ ک َ ] (ع اِ) غلاف نره ٔ شتر و گاو. (منتهی الارب ). غلاف نره ٔ شتر و تکه و گاو. (ناظم الاطباء).
قرقرلغتنامه دهخداقرقر. [ ق َ ق َ ] (اِخ ) نام جد ابومحمد عبداﷲبن عمربن احمدبن قرض حافظ راوی است . وی از علی بن محمدبن منصور هاوی روایت کند و ابوالحسین محمدبن احمدبن جمیع غسانی از او روایت دارد. (انساب سمعانی ).
قرقرلغتنامه دهخداقرقر. [ ق َ ق َ ] (ع اِ) پشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظَهْر. (اقرب الموارد). || زمین هموار پست . || پوشش زنان . || ناحیه های سواد شهر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) تابان لغزان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). القاع الاملس . (اقرب الموارد).
قرقرلغتنامه دهخداقرقر. [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن واقع در 20000 گزی جنوب خاور داران و7000 هزارگزی راه داران به سمندگان . موقع جغرافیایی آن کوهستانی ، هوای آن معتدل . <span class="hl" d
کرکرهولغتنامه دهخداکرکرهو. [ ک َ ک َ ] (اِ) عاقرقرحاست . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به عاقرقرحا شود.
کرکرانکلغتنامه دهخداکرکرانک . [ک َ ک َ ن َ ] (اِ) استخوان نرمی باشد که آن را به عربی غضروف خوانند. (برهان ). استخوان نرمی که بخایند و آن را کُرکُر نیز گویند به عربی غضروف خوانند. کرکرک . (از آنندراج ). کرکری . (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چرند. چرندو. کالو. کرجن . (ناظم الاطباء). کرجن . (جهانگیری
کرکرچاللغتنامه دهخداکرکرچال . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دوهزار شهرستان شهسوار. کوهستانی و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کارکرلغتنامه دهخداکارکر. [ ک َ ] (اِ) بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را کرکر نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ). و رجوع به کرکر شود.
کرگرلغتنامه دهخداکرگر. [ ک َ گ َ ] (اِخ ) کرکر. نام حضرت احدیت جل جلاله و معنی ترکیبی آن خداوند توانائی وقدرت است . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به کرکر شود.
گرگرلغتنامه دهخداگرگر. [ گ َ گ َ ] (اِخ ) نام قصبه ای است از ولایت آذربایجان . (برهان ). شهری است به اران (آذربایجان ) نزدیک بیلقان . ابن الاثیر گوید کرکر حصنی است نزدیک ملطیه ، و نیز کرکر ناحیه ای است از بغداد، و نیز حصنی است بین سمیساط و حصن زیاد، و آن قلعه ای بود که خراب شده . (معجم البلدا
ضیاءالملکلغتنامه دهخداضیاءالملک . [ ئُل ْ م ُ ] (اِخ ) نخجوانی . بانی بستن پلی بر روی رود ارس در حدود قصبه ٔ کرکر آذربایجان . (نزهة القلوب چ اروپا ص 89).
کرکرهولغتنامه دهخداکرکرهو. [ ک َ ک َ ] (اِ) عاقرقرحاست . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به عاقرقرحا شود.
کرکر کردنلغتنامه دهخداکرکر کردن . [ ک ِ ک ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) خندیدن نه به حد. (یادداشت مؤلف ). || با حداقل درآمد زیستن . با اقل معاش ساختن .
کرکر و هرهرلغتنامه دهخداکرکر و هرهر. [ ک ِ ک ِ رُ هَِ هَِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )خنده نه به حد اعتدال . (یادداشت مؤلف ). خنده ٔ نامعتدل و ممتد اما فروتر از قهقهه . رجوع به کرکر شود.
کرکرانکلغتنامه دهخداکرکرانک . [ک َ ک َ ن َ ] (اِ) استخوان نرمی باشد که آن را به عربی غضروف خوانند. (برهان ). استخوان نرمی که بخایند و آن را کُرکُر نیز گویند به عربی غضروف خوانند. کرکرک . (از آنندراج ). کرکری . (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چرند. چرندو. کالو. کرجن . (ناظم الاطباء). کرجن . (جهانگیری
قلعه کرکرلغتنامه دهخداقلعه کرکر. [ ق َ ع َ ک ُ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه ٔ شهرستان مشهد، واقع در 68هزارگزی شمال باختری مشهد و 5هزارگزی شمال شوسه ٔ مشهد به قوچان . موقع جغرافیایی آن جلگه ومعتدل است . سکنه ٔ آن
تکرکرلغتنامه دهخداتکرکر. [ ت َ ک َ ک ُ ] (ع مص ) فروافتادن مرد در هوا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). درافتادن مرغ در هوا. (از اقرب الموارد). || دودله شدن مرد در کار خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
عکرکرلغتنامه دهخداعکرکر. [ ع َک َ ک َ ] (ع ص ) شیر دفزک .(منتهی الارب ). شیر و لبن غلیظ. (از اقرب الموارد).