کسمهلغتنامه دهخداکسمه . [ ک َ م َ ] (ترکی ، اِ) موی چند باشد که زنان از سرزلف ببرند و پیچ و خم داده بر رخسار گذارند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موی زلف که بر پیشانی ریزد و آن رامقراض کنند (در تداول مردم آذربایجان ) : عروس بخت در آن حجله با هزاران نازشکسته کسمه و
کسمهفرهنگ فارسی عمید۱. موی پیچیده در کنار صورت.۲. زلف پرپیچوخم بالای پیشانی و جلو سر: ◻︎ عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ: ۸۴۲).
قسمةلغتنامه دهخداقسمة. [ ق َ س ِ / س َم َ ] (ع اِ) حسن و جمال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || وجه . (اقرب الموارد). روی ، یا آنچه مقابل باشد از آن ، یا آنچه بر آن موی برآید. بینی وهر دو جانب آن یا وسط بینی یا فوق ابرو یا ظاهر دو رخسار یا مابین هر دو چشم ی
قسمةلغتنامه دهخداقسمة. [ ق ِ م َ ] (ع اِمص ، اِ) اسم است تقسیم را. (منتهی الارب ). اسم است اقتسام را. || نصیب . (اقرب الموارد). || طبله ٔ عطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اصطلاح فقه ) تعیین حق شایع و مشترک است و حق اعم است از منافع و اعیان منقوله ، پس شامل میشود قسمت منافع را که مهابا
قسمیهلغتنامه دهخداقسمیه . [ ق َ س َ می ی َ / ی ِ ] (از ع ، ص نسبی ، اِ) قطعه ای که در آن شاعر قسمهای بسیار و پیاپی یاد میکند یا به جد یا به هزل ، چون قسمیّه ٔ بدیعی سیفی .
قسیمةلغتنامه دهخداقسیمة. [ ق َ م َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث قسیم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قسیم شود. || طبله ٔ عطار. (منتهی الارب ). جونة العطار. (اقرب الموارد). بوی دان . عطردان . (مهذب الاسماء). نافه ٔ مشک . (غیاث از نصاب ). || بازار. (منتهی الارب ). سوق . (اقرب الموارد).
قصمةلغتنامه دهخداقصمة. [ ق َ م َ ] (ع اِ) برای مره است . (اقرب الموارد). || پایه ٔ نردبان . (منتهی الارب ). پله ٔ نردبان . (اقرب الموارد).
کسمه شکستنلغتنامه دهخداکسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . (ناظم الاطباء).
نان کسمهواژهنامه آزادنوعی نان مثل نان شیر مال است که گرد و شیرین است ولی مثل نان شیرمال پف کرده نبوده و سطح آن براق نیست.این نان در قم طبخ میشد و اکنون نیز در برخی مناطق قم طبخ میگردد.
خبزالقطایفلغتنامه دهخداخبزالقطایف . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) نان روغن دار است که در گرفتن سبوس آن مبالغه نکرده باشند و در قوت مثل کسمه و بهتر از اوست . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبزالطابونلغتنامه دهخداخبزالطابون . [خ ُ ب ُ زُطْ طا ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس مبالغه کرده رقیق و با روغن ترتیب دهند و مشهوربه کسمه است دیر هضم و کثیرالغذاء و مضر محرورین و مسدد و مولد خلط متین است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
مهلغتنامه دهخدامه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه (سقلمه )، قیمه ، کسمه ، داغمه ، چالم
تسمهلغتنامه دهخداتسمه . [ ت َ م ِ ] (ترکی ، اِ) چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج ). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و
کسمه شکستنلغتنامه دهخداکسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . (ناظم الاطباء).
اوخکسمهلغتنامه دهخدااوخکسمه . [ اُ ک َ م َ ] (ترکی ، اِ) تیر بازگشتی زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بعضی فضلا نام نانی نوشته اند لیکن از اشعاراستادان بمعنی کج و محرف مستفاد میشود : بازپس دیدن اوخکسمه نگاهی داردکه تواند بیک انداز زدن بر سپهی . <p class="autho
نان کسمهواژهنامه آزادنوعی نان مثل نان شیر مال است که گرد و شیرین است ولی مثل نان شیرمال پف کرده نبوده و سطح آن براق نیست.این نان در قم طبخ میشد و اکنون نیز در برخی مناطق قم طبخ میگردد.