کشانیلغتنامه دهخداکشانی . [ ک َ / ک ُ ] (ص نسبی ) منسوب به کشان یا کشانیه و آن شهری بوده است از بلاد سغد سمرقند و در شمال وادی سند قرار داشته و میان آن و سمرقند دوازده فرسنگ بوده است . (از ترجمه ٔ فتوح البلدان محمد ابراهیم آیتی ص 69<
کشانیفرهنگ فارسی عمیداز مردم کشان: ◻︎ کشانی هم اندر زمان جان بداد / چنان شد که گفتی ز مادر نزاد (فردوسی: ۳/۱۸۵).
ریشال کازئینcasein micelleواژههای مصوب فرهنگستانانبوهۀ ناشی از بههمچسبیدگی بخشهای منفرد کازئین در هنگام تشکیل دَلَمۀ کازئین
کیسانیلغتنامه دهخداکیسانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب است به کیسان که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ).
یکسانیلغتنامه دهخدایکسانی . [ ی َ / ی ِ ] (حامص مرکب )برابری . مساوات . تساوی . استواء. (یادداشت مؤلف ). یکسان بودن . || اعتدال . (یادداشت مؤلف ).
کشانیدهلغتنامه دهخداکشانیده . [ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ن مف ) کشیده . (یادداشت مؤلف ). || امتداد داده . || منجر کرده .
کشانیدنلغتنامه دهخداکشانیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص ) کشیدن فرمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کشیدن کنانیدن . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کشاندن . به کشیدن داشتن . || کشیدن : همان که شوق طوافش مرا بطوفان دادبه نیم جذبه کشاند ز
کشانیدنیلغتنامه دهخداکشانیدنی . [ ک َ / ک ِ دَ ] (ص لیاقت ) قابل کشانیدن . آنچه آن را بتوان کشانید. شایسته و درخور کشانیدن .
کشانیةلغتنامه دهخداکشانیة. [ ک ُ ی َ ] (اِخ ) نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن . (مراصد الاطلاع ). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازه ٔ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اش
وهریلغتنامه دهخداوهری . [ وَ ] (ص نسبی ) منسوب به وهر، و آن نام ولایتی است . (برهان ) : کشانی و شکنی و وهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه . فردوسی .کشانی و چینی و وهری نماندکه منشور شمشیر رستم نخواند. فردو
کوشانلغتنامه دهخداکوشان . (اِخ ) نام سلسله ای از شاهان که از نژاد یوه چی یا از اصل «سکه ها» بودند و اندکی پس از مرگ گوندفارس بر قندهار و پنجاب مستولی شدند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ذیل کشان ). رجوع به کوشانیان ، کَشان یا کُشان ، کَشانی یا کُشانی و کُشانیة یا کُشانیّة شود.
کاموسفرهنگ نامها(تلفظ: kāmus) (در اعلام) نام مبارزی کشانی که پادشاه سنجاب بود وی از بهادران توران و از امرای زیردست افراسیاب بود .
برموزهلغتنامه دهخدابرموزه . [ ب َ زَ ] (اِخ ) نام پسرساوه شاه که خویش کاموس کشانی باشد (برهان ) ولی اصح آن برموده است . (از آنندراج ). رجوع به برموده شود.
کشانلغتنامه دهخداکشان . [ ک َ / ک ُ ] (اِخ ) نام ولایتی است به ماوراءالنهر واز آنجاست کاموس کشانی و اشکبوس که به حمایت افراسیاب آمده در دست رستم کشته شدند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نام ولایتی که کاموس کشانی منسوب به آن ولایت است . (برهان )
کشانیدهلغتنامه دهخداکشانیده . [ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ن مف ) کشیده . (یادداشت مؤلف ). || امتداد داده . || منجر کرده .
کشانیدنلغتنامه دهخداکشانیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص ) کشیدن فرمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کشیدن کنانیدن . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کشاندن . به کشیدن داشتن . || کشیدن : همان که شوق طوافش مرا بطوفان دادبه نیم جذبه کشاند ز
کشانی زمینلغتنامه دهخداکشانی زمین . [ ک َ / ک ُ زَ ] (اِخ ) سرزمین کشانی : کشانی زمین پادشاهی مراست که دارند ازو چینیان پشت راست . فردوسی .رجوع به کشانی شود.
کشانیدنیلغتنامه دهخداکشانیدنی . [ ک َ / ک ِ دَ ] (ص لیاقت ) قابل کشانیدن . آنچه آن را بتوان کشانید. شایسته و درخور کشانیدن .
کشانیةلغتنامه دهخداکشانیة. [ ک ُ ی َ ] (اِخ ) نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن . (مراصد الاطلاع ). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازه ٔ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اش
چراغکشانیلغتنامه دهخداچراغکشانی . [ چ َ / چ ِ ک ُ ] (حامص مرکب ) عمل قبیح و کردار زشت . (ناظم الاطباء). کار قوم معروفی که بعمل شنیع شهرت دارند : تا دست فاسقی بغلط پای گیردش هر شب کند چراغکشانی برادرت . شفائی (ا
خوشۀ کهکشانیcluster of galaxiesواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از کهکشانها که براثر گرانش، یا به دلیلی دیگر، نزدیک یکدیگر قرار دارند
تابش فراکهکشانیextragalactic radiation, extragalactic background radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی کیهانی با منشأیی خارج از کهکشان راه شیری
الکترونکشانیelectronegativityواژههای مصوب فرهنگستانتوانایی نسبی اتم در پیوند شیمیایی برای جذب الکترونهای مشترک