کشخلغتنامه دهخداکشخ . [ ک َ ش َ ] (اِ) طنابی که در جای سایه بندند و خوشه های انگور را بر روی آن اندازند تا باد خورد و خشک شود. (از برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) : دختر رز برهنه آونگان مانده چون کشمش از فراز کشخ .<p c
کشخفرهنگ فارسی معین(کَ شَ) (اِ.) ریسمانی که خوشه های انگور را بر روی آن بیاویزند تا باد بخورد و خشک شود.
کشخورلغتنامه دهخداکشخور.[ ک ُ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) کشخر : بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی . (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتم
کشخانلغتنامه دهخداکشخان .[ ک َ / ک ِ ] (ص ، اِ) دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان ). ج ، کشاخنه . کشیخان . در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن ، کشخنة، کشخان خواندن کسی را و النون زائدة، یکشیخ ، زن جلب خواندن
کشخانکلغتنامه دهخداکشخانک . [ ک َ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر کشخان : این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پنهان کردن برود نخست گردن افگار کنم . (تاریخ بیهقی ).
کشخانیلغتنامه دهخداکشخانی . [ ک َ ] (حامص ) عمل کشخان . دیوثی . زن بمزدی : به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کورنظیر نیست کل و کور را به کشخانی .سوزنی .
کشخرلغتنامه دهخداکشخر.[ ک ُ خ َ ] (اِ) اقلیم . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). اقلیم . یک حصه از هفت حصه ٔ ربع مسکون .
کمأهلغتنامه دهخداکمأه . [ ک َ ءَ ] (ع اِ) در صحاح الادویه بمعنی انواع سماروغ آمده است اعم از خوشه و خویشه و کشخ و هکل و فطر و غیره که بعضی از آن صحرایی باشد و بعضی در زیر سرگین روید و بعضی از دیوارهای حمام و بعضی از زیر خمهای شراب و آب برآید و انواع آن را عربان بنات الرعد خوانند. (برهان ) (آ
کشخورلغتنامه دهخداکشخور.[ ک ُ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) کشخر : بقا باد پادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی . (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتم
کشخانلغتنامه دهخداکشخان .[ ک َ / ک ِ ] (ص ، اِ) دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان ). ج ، کشاخنه . کشیخان . در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن ، کشخنة، کشخان خواندن کسی را و النون زائدة، یکشیخ ، زن جلب خواندن
کشخانکلغتنامه دهخداکشخانک . [ ک َ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر کشخان : این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پنهان کردن برود نخست گردن افگار کنم . (تاریخ بیهقی ).
کشخانیلغتنامه دهخداکشخانی . [ ک َ ] (حامص ) عمل کشخان . دیوثی . زن بمزدی : به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کورنظیر نیست کل و کور را به کشخانی .سوزنی .
کشخرلغتنامه دهخداکشخر.[ ک ُ خ َ ] (اِ) اقلیم . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). اقلیم . یک حصه از هفت حصه ٔ ربع مسکون .