کشکلغتنامه دهخداکشک . [ ک َ ] (اِ) دوغ خشک کرده باشد که به ترکی قروت خوانند. (از برهان ). دوغ خشک کرده پس از آنکه روغن آن گرفته باشند و آن را بیشتر به شکل گلوله به اندازه ٔ گردوئی و بزرگتر و در کرمان چون قلمی کنند. اَقِط. پینو. بینو. (یادداشت مؤلف ) : زن آقا دهد
کشکلغتنامه دهخداکشک . [ ک َ ] (ع اِ) آب جو. || آب جو یاآب جو با سرکه یا با شیر جوش داده . (منتهی الارب ).
کشکلغتنامه دهخداکشک . [ ک َ ش َ ] (اِ) پرنده ای سیاه که عکه گویند و به عربی عقعق نامند. (از ناظم الاطباء). زاغی . (یادداشت مؤلف ). کشکرک : هرگز نبود شکر به شوری چو نمک نه گاه شکر باشد چون باز کشک . محمود (از فرهنگ اسدی ). || خط خ
کشکلغتنامه دهخداکشک . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شرفخانه بخش شبستر شهرستان تبریز واقع در دوازده هزارگزی باختر شبستر و یک هزارگزی شوسه ٔ صوفیان به سلماس با 2541 تن سکنه آب از چشمه و راه شوسه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
کیسگکلغتنامه دهخداکیسگک . [ س َ گ َ ] (اِ مصغر) مصغر کیسه . کیسه ٔ کوچک : آبی ، چو یکی کیسگکی از خز زرد است در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلان است .منوچهری .
کسکلغتنامه دهخداکسک . [ ک َ س َ ] (اِ) قلیه ٔ گوشت باشد. (آنندراج ) (برهان ) (از ناظم الاطباء) : هرگز نبود خاک به شوری نمک وز خاک چگونه می بسازند کسک . عمعق (از آنندراج ). || نام پرنده ای هم هست سیاه و سفید که او را عکه گویند
کشگکلغتنامه دهخداکشگک . [ ک َ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در شش هزارگزی جنوب باختری الیگودرز کنار راه مالروی الیگودرزبه قلعه دوردی . با 560تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
کشکانرودلغتنامه دهخداکشکانرود. [ک َ ] (اِخ ) نام رودی است که در لرستان جاری و از خرم آباد می گذرد. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.
کشکبرلغتنامه دهخداکشکبر. [ ک ُ ب َ ](اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 23هزارگزی شمال خاوری نوبران و 27هزارگزی راه عمومی با 228تن سکنه . آب آن از چشمه سار و راه آ
کشکرلغتنامه دهخداکشکر. [ ک َ ک َ ] (اِ) نامی است که در آستارا به گل ابریشم دهند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به گل ابریشم شود.
کشکبالغتنامه دهخداکشکبا. [ ک َ ] (اِ مرکب ) آش حلیم . (برهان ). هریسه . حلیم . گندم با. (یادداشت مؤلف ) : کشکبا گرچه غلیظ است تریدش بایدپند ما گوش کن و در عمل آور زنهار. بسحاق اطعمه .|| کشکاب . کشکاو. (یادداشت مؤلف ).
کشکانرودلغتنامه دهخداکشکانرود. [ک َ ] (اِخ ) نام رودی است که در لرستان جاری و از خرم آباد می گذرد. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.
کشکبرلغتنامه دهخداکشکبر. [ ک ُ ب َ ](اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 23هزارگزی شمال خاوری نوبران و 27هزارگزی راه عمومی با 228تن سکنه . آب آن از چشمه سار و راه آ
کشک بادنجانلغتنامه دهخداکشک بادنجان . [ ک َ دِ ] (اِمرکب ) کشک و بادنجان . رجوع به کشک و بادنجان شود.
کشک بالالغتنامه دهخداکشک بالا. [ ک ُ ک ِ ] (اِخ ) نام محلی است کنار راه طهران به چالوس میان واریان و زره گان در شصت و هشت هزار و سیصد گزی تهران . (یادداشت مؤلف ).
چغندر کشکلغتنامه دهخداچغندر کشک . [ چ ُ غ ُ دَ ک َ ] (اِ مرکب ) کشک و چغندر. خوراکی که از مخلوط شدن چغندر و کشک حاصل آید. در تداول تهرانیان : کشک و لبو، مخلوطی از چغندر پخته و کشک . و رجوع به چغندر شود.
خکشکلغتنامه دهخداخکشک . [ خ َ ک ُ ] (اِ) کوزه ٔ سفالین منقش بنقشهای رنگارنگ که در آن انگبین کنند و در جهاز دختران فرستند و نیز در عید نوروز برای یکدیگر بطور هدیه فرستند و کودکان با آن بازی کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : با مرغ هفت رنگ همین
شکشکلغتنامه دهخداشکشک . [ ش َ ش َ ] (اِ صوت ) آواز پای که هنگام راه رفتن برآید. (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی شکاشک است . (فرهنگ جهانگیری ). آواز پای . (انجمن آرا) (آنندراج ). شرفاک . شلپوی . شکک . رجوع به مترادفات کلمه شود.