کشکابلغتنامه دهخداکشکاب . [ ک َ] (اِ مرکب ) آش جو. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). هرگاه در کتب طب کشکاب مطلق گویند مراد کشکاب جو باشد و اگر کشکاب از چیز دیگر گفتن خواهند کشکاب را بر آن اضافه کنند مثلاً کشکاب گندم و جز آن گویند. (از یادداشت مؤلف ). کشکبا. ک
کشکابفرهنگ فارسی معین(کَ) (اِمر.) کشک با آب سابیده که نان در آن ترید کنند و خورند. کشکاو و کشکو نیز گفته شود.
کسکابلغتنامه دهخداکسکاب . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور. جلگه است و 144تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران )
قسقبلغتنامه دهخداقسقب . [ ق ُ ق ُب ب ] (ع ص )ضخم . (اقرب الموارد). قُسْحُب ّ. (منتهی الارب ). ستبرو ضخیم و کلفت . (ناظم الاطباء). رجوع به قسحب شود.
کشکولغتنامه دهخداکشکو. [ ک َ ک َ ] (اِ) کشکاب است که آش جو باشد. || نام مرغی است سیاه و سفید که عکه خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کشکرک . کشکر. و محتمل است که کشکو دگرگون شده ٔ کشکر باشد؟
کالبالغتنامه دهخداکالبا. (اِ) کالجوش . آش کشک سائیده است که کشکاب نیز گویند. (دیوان بسحاق اطعمه ص 181) : کالبا خوردم و میلم به هریسه ٔ زر تست لیکن از آن زرت و آب هوای ملبار.بسحاق اطعمه .
اسفاناخلغتنامه دهخدااسفاناخ . [ اِ ] (اِ) رجوع به اسفاناج شود : غذا، کشکاب گندم و اسفاناخ ... و ماش مقشر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و طعام او مزوره ٔ بکشک جو باشد... و ماش پوست کنده و اسفاناخ بروغن بادام . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
دیرگذرلغتنامه دهخدادیرگذر. [ گ ُ ذَ ] (نف مرکب ) دیرگذار. کندگذار. که به کندی سپری شود : لکن بر هر حال که باشد تبهاء مرکب عسرتر و دیر گذرتر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). کشکاب رطوبت زیادت کند و تب بلغمی را عسرتر و دیرگذرتر کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).