کفافلغتنامه دهخداکفاف . [ ک َ ف ِ ] (ع اِ) معدول از کَفاف بمعنی مثل . (از اقرب الموارد): دعنی کِفاف ، یعنی باز بمان و بازمی مانم از تو. و دور شو و دور می شوم از تو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کفافلغتنامه دهخداکفاف . [ ک َ ] (ع اِ) اندازه و مانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مثل و مقدار. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). اندازه . (غیاث اللغات ). || روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنقدر معاش که ک
کفافلغتنامه دهخداکفاف . [ ک ِ ] (ع اِ) کفاف الشی ٔ؛ فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کناره ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فراز چیزی و پیرامون و کرانه ٔ آن چیز. (ناظم الاطباء). کفاف چیز. گرداگرد او. (شرح قاموس ) کفاف الشی ٔ، حتار آن . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || کفاف السیف ؛دم شمشی
کفافلغتنامه دهخداکفاف . [ ک ِ ] (ع اِ)ج ِ کُفَف و جمع الجمع کُفَّة. (منتهی الارب ). ج ِ کفة.(از اقرب الموارد). || ج ِ کُفَّة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردات آن شود.
کفاففرهنگ فارسی عمید۱. آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد.۲. آنچه بهقدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد.
قفافلغتنامه دهخداقفاف . [ ق َف ْ فا ] (ع ص ) سیم دزد میان انگشتان . (منتهی الارب ). آنکه سیم به میان انگشتان برد. (مهذب الاسماء). الصیرفی یسرق الدراهم بین اصابعه . (اقرب الموارد).
قفاف الصمانلغتنامه دهخداقفاف الصمان . [ ق ِ فُص ْ ص ؟] (اِخ ) ازهری گوید: شهرهای وسیعی است در نجد دارای باغستانها و چراگاههای خرم بسیار. (معجم البلدان ).
تورتیزلغتنامه دهخداتورتیز. (اِ) نفقه کردن مال را گویند به آسانی در امور حسنه ٔ جمیله و آن را به عربی کفاف خوانند. (برهان ) (آنندراج ). کفاف و نفقه ٔ مال به آسانی در امور حسنه ٔ جمیله و آسایش . (ناظم الاطباء).
مواسیلغتنامه دهخدامواسی . [ م ُ ] (ع ص ) مواسات کننده . مواساکننده . به مال وتن کسی را یاری و غمخواری کننده . «مخصوص است به کفاف اگر در فضل کفاف باشد آن را مواسی نگویند». (از یادداشت لغت نامه ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
استکفافلغتنامه دهخدااستکفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) گرد گرفتن چیزی را و نگریستن بسوی آن . (منتهی الارب ). گرد چیزی برآمدن . || کف دست بر ابرو نهادن تا چیزی دیده شود. دست بر ابرو نهادن تا چیزی ببیند. (تاج المصادر بیهقی ). دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. یقال : استکففت الشی ٔ؛ اذا استوضحته بان
انکفافلغتنامه دهخداانکفاف . [ اِ ک ِ ] (ع مص ) بازایستادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گذاشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). یقال : انکفوا عن الموضع اذا ترکوه . (منتهی الارب ). ترک کردن . (از اقرب الموارد).