کفشیرلغتنامه دهخداکفشیر. [ ک َ ] (اِ) بوره را گویند و آن دارویی باشد مانند نمک که طلا و نقره و فلزات دیگر را بسبب آن با لحیم پیوند کنند و بعضی گویند که قلعی و ارزیز است و بدان شکستگیهای ظروف مس و برنج را لحیم کنند. (برهان ). دارویی باشد که زر و نقره و دیگر فلزات را بدان با هم پیوند کنند. (فرهن
کفشیرفرهنگ فارسی معین(کَ) (اِ.) 1 - لحام ، لحیم . 2 - آن چه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیر، قلعی و بوره . 3 - مجازاً: ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند.
کفشگرلغتنامه دهخداکفشگر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که کفش می دوزد. اسکاف . اسکوف . حذأ. کفاش . خفاف . (یادداشت مؤلف ). اسکاف . سیکف : کفشگر دیدمرد داور تفت لیف در کون او نهاد و برفت . فرالاوی .نه کفشگری که دوختستی نه
کفشگر کلاارطهلغتنامه دهخداکفشگر کلاارطه . [ ک َ گ َ ک َ اَ رِ طِ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که 720 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کفشگر کلابزرگلغتنامه دهخداکفشگر کلابزرگ . [ ک َ گ َ ک َ ب ُ زُ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که 1600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 3).
استوروآی کفشگرلغتنامه دهخدااستوروآی کفشگر. [ اَ ک َ گ َ ] (اِخ ) یکی از مواضع بالارستاق هزارجریب . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 123 بخش انگلیسی ).
تلؤملغتنامه دهخداتلؤم . [ ت َل َءْ ءُ ] (ع مص ) کفشیر گرفتن جراحت . (منتهی الارب ).کفشیر پذیرفتن زخم و اصلاح شدن آن . (ناظم الاطباء).
لحيمدیکشنری عربی به فارسیلحيم , کفشير , جوش , وسيله التيام واتصال , لحيم کردن , جوش دادن , التيام دادن
گهلهلغتنامه دهخداگهله . [ گ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) گاورسهای طلا و نقره باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). || انگاره ٔ زر و طلا و نقره که هنوز آن را پهن نکرده و سکه نزده باشند. (برهان قاطع) : بر گهله ٔ هجرانت کنون رانی کفشیربرگهله ٔ دا