کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ] (ع مص ) پذیرفتار دادن .(منتهی الارب ). ضامن شدن . (از اقرب الموارد). پایندانی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). پذیرفتار دادن و ضامن دادن . (ناظم الاطباء): یقال ، کفلت عنه بالمال لغریمه ؛ یعنی پذیرفتار مال وی شدم در پیش غریم وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک َ ف َ ] (ع اِ) سرین و پس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل . سرین . سرون . شنج . ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف ) : مرکب دین که زاده ٔ عرب است داغ یونانش بر کفل منهید <p clas
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک ِ ] (ع اِ) بهره . (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (غیاث ). نصیب . (دهار) (شرح قاموس ). حصه ٔ چیزی . (غیاث ). حظ و نصیب . (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعة سیئة یکن له کفل منها. (قرآن <span class="hl" dir
کفللغتنامه دهخداکفل . [ ک ُف ْ ف َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کافل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ج ِ کفیل . (ناظم الاطباء) رجوع به مفردهای کلمه شود.
کفلفرهنگ فارسی عمید۱. بهره؛ نصیب.۲. مثل؛ نظیر.۳. کفالت.۴. قطعهای از نمد یا پلاس که بر گرد کوهان شتر میگذارند.۵. کسی که بر ترک شخص سوار میشود.
کفچللغتنامه دهخداکفچل . [ ک َ چ َ ] (اِ) کفل و سرین اسب . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کفیللغتنامه دهخداکفیل . [ ک َ ] (ع ص ، اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مانند.مثیل . (از اقرب الموارد). || پذیرفتار. (منتهی الارب ) (دهار). ضامن . (از اقرب الموارد). ضامن و پذیرفتار. (ناظم الاطباء). پایندان . زعیم . (مجمل اللغة) (زمخشری ) (دهار) (مهذب الاسماء). پذیرفتار. (زمخش
قفللغتنامه دهخداقفل . [ ق َ ] (ع اِ) هرچه خشک گردد از درخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (مص ) برگشتن ، یا از سفر برگشتن . || بازگرداندن : قفل الامیر الجند؛ ارجعهم . || احتکار و فراهم آوردن آذوقه . (اقرب الموارد). رجوع به قفول (ع مص ) شود.
قفللغتنامه دهخداقفل . [ ق َ ف َ ] (اِخ ) کوه های قرمزرنگی است در راه مکه از طریق بستان ابن عامر به سوی قرن المنازل . (معجم البلدان ).
کفلاءلغتنامه دهخداکفلاء. [ ک ُ ف َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کفیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران . کفیلان : گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی ). و چون بعضی از ارباب خراج به حصه ٔ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می
کفلگاهلغتنامه دهخداکفلگاه . [ ک َ ف َ ] (اِ مرکب ) سرین . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) : کفلگاه شیران بر آرم بداغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ . نظامی .سرین گوزن و کفلگاه گوربه پهلوی شیران درآورده زور. نظامی .<
کفلگهلغتنامه دهخداکفلگه . [ ک َ ف َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کفلگاه : روباه وار برپی شیران نهند پی تا آید از کفلگه شیران کبابشان . خاقانی .و رجوع به کفلگاه شود.
کفلمهلغتنامه دهخداکفلمه . [ ک َ ل َ م َ / م ِ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) سفوف . (یادداشت مؤلف ).- کفلمه کردن ؛ چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن . (یادداشت مؤلف ): فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یعنی در ک
کفلیزلغتنامه دهخداکفلیز. [ ک َ ] (اِ) بمعنی کفگیر باشد که چمچه ٔ سوراخ دار است . (برهان ) (آنندراج ). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث ). مغرفه . مقدحه . مصوب . (منتهی الارب ). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه . مذوبه . (یادداشت مؤلف ) : زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی
کفلاءلغتنامه دهخداکفلاء. [ ک ُ ف َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کفیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران . کفیلان : گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی ). و چون بعضی از ارباب خراج به حصه ٔ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می
کفل پوشلغتنامه دهخداکفل پوش . [ ک َ ف َ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ کفل . || (اِ مرکب ) نوعی از پوشش اسب است و آن را ترکان اورتگ خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). پارچه ٔ دوخته ای که بر کفل حیوان باری و سواری اندازند که در تکلم آشرمه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کپل پوش . ساغری پوش . (یادداشت مؤلف )
کفلگاهلغتنامه دهخداکفلگاه . [ ک َ ف َ ] (اِ مرکب ) سرین . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) : کفلگاه شیران بر آرم بداغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ . نظامی .سرین گوزن و کفلگاه گوربه پهلوی شیران درآورده زور. نظامی .<
کفلگهلغتنامه دهخداکفلگه . [ ک َ ف َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کفلگاه : روباه وار برپی شیران نهند پی تا آید از کفلگه شیران کبابشان . خاقانی .و رجوع به کفلگاه شود.
کفلمهلغتنامه دهخداکفلمه . [ ک َ ل َ م َ / م ِ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) سفوف . (یادداشت مؤلف ).- کفلمه کردن ؛ چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن . (یادداشت مؤلف ): فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یعنی در ک
خشکفللغتنامه دهخداخشکفل . [ خ ُ ک َ ف َ ] (اِخ ) نام بستر عریض نهر شیر داربن به مازندران . (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 69).
متکفللغتنامه دهخدامتکفل . [ م ُ ت َ ک َف ْ ف ِ ] (ع ص ) ضامن ومتعهد. (غیاث ). ضامن و متعهد و پذیرفتار کسی گردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضامن و متعهد و کفیل و آن که پذیرفتاری از کسی میکند. پرستار و پذیرفتار و عهده دار. (ناظم الاطباء) : و استاد
ذوالکفللغتنامه دهخداذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) مشهد ذی الکفل ، از محال کوفه و نزدیک بشهر کوفه و مزار است .
ذوالکفللغتنامه دهخداذوالکفل . [ ذُل ْ ک ِ ] (اِخ ) نام برادر ذوالنون مصری . در صفة الصفوة آرد: و پدر او «پدر ذوالنون » مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون ، ذوالکفل ، عبدالباری ، همیسع. و رجوع به ذوالنون شود.