کلاشلغتنامه دهخداکلاش . [ ک َ ] (اِ) عنکبوت را گویند.(برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). عنکبوت . وتنیده ٔ آن را کلاشخانه گویند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). اسم فارسی عنکبوت . (فهرست مخزن الادویه ). || زغار و پوسیدگی . (ناظم الاطباء). || کپره . کپک . کفک . کَرَه . (یادداشت بخط مردم دهخد
کلاشلغتنامه دهخداکلاش . [ ک َل ْ لا ] (ص ) قلاش . (ناظم الاطباء). آنکه از کسان به اصرار و ابرام چیز ستاند. آنکه پول درآورد از کسان به سماجت .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قلاش شود.
کپچلازلغتنامه دهخداکپچلاز. [ ک َ ] (اِ) کفچه لیز. کفشکیل (معرب ). کفگیر. مِغرَفَه . کفلیز. (یادداشت مؤلف ).
قلاشلغتنامه دهخداقلاش . [ ق َ ] (ع ص ) پستک ترنجیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الصغیر المنقبض . (اقرب الموارد از ابن عباد).
قلاشلغتنامه دهخداقلاش . [ ق َل ْ لا ] (ص ) زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و ازکائنات مجرد را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مکار و میخواره و باده پرست و خراباتی و مقیم در میکده . (ناظم الاطباء).
قلاشفرهنگ فارسی عمید۱. بیکاره؛ ولگرد.۲. مفلس؛ بیچیز: ◻︎ کمال نفس خردمند نیکبخت آن است / که سرگران نکند بر قلندر قلاش (سعدی۲: ۴۶۳).۳. رند: ◻︎ سرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو / دیدۀ بینا نداری راه درویشان مبین (سنائی۲: ۶۳۷).۴. حیلهگر.
کلاشخانهلغتنامه دهخداکلاشخانه . [ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نسیج و بافته ٔ عنکبوت و به یونانی ابرکیا خوانند. (برهان ). تنیده ٔ عنکبوت . (آنندراج ). تارعنکبوت . (ناظم الاطباء). و رجوع به ابرکیا شود. || خانه ٔ عنکبوت که در آن تخم نهد و بچه برآرد. (برهان ). خانه ٔ ع
کلاشکلغتنامه دهخداکلاشک . [ ک َ ش َ ] (اِ) بمعنی کلاسنگ است که فلاخن باشد. (برهان ). فلاخن . (ناظم الاطباء). مصحف کلاسنگ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کلاشکهلغتنامه دهخداکلاشکه . [ ک َ ش َ ک ِ / ک ِ ] (اِ) قلابی را گویند که چیزها با آن از چاه برآرند. (برهان ). کلاژکه . (حاشیه ٔ برهان چ معین .) چنگکی است که بدان چیزهای افتاده به چاه را درآورند. و جائی آویخته چیزها بدان آویزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رج
کلاشگرانلغتنامه دهخداکلاشگران . [ ک َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاکاوند است که دربخش دلفان شهرستان خرم آباد و در دامنه واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کلاشهلغتنامه دهخداکلاشه . [ ک َ ش ِ ] (اِ) قلابی که بدان چیزی از چاه برآرند . کلاژکه . (ناظم الاطباء).
کلاش جامهلغتنامه دهخداکلاش جامه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کیسه مانندی که کلاش (عنکبوت ) در آن تخم نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلاش شود. || تارکلاش . (ناظم الاطباء).
کلاش هزار درقلغتنامه دهخداکلاش هزار درق . [ ک َ هَِ دَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گورائیم است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 554 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلاش کنلغتنامه دهخداکلاش کن . [ ک َ ک َ ] (اِ مرکب ) نام حلوائی است . (انجمن آراء ناصری ) (آنندراج ). نان شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام یکی از حلواها. (برهان ). مخفف کالاشکن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (غیاث ) : طفل برنج بین که
کلاشخانهلغتنامه دهخداکلاشخانه . [ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نسیج و بافته ٔ عنکبوت و به یونانی ابرکیا خوانند. (برهان ). تنیده ٔ عنکبوت . (آنندراج ). تارعنکبوت . (ناظم الاطباء). و رجوع به ابرکیا شود. || خانه ٔ عنکبوت که در آن تخم نهد و بچه برآرد. (برهان ). خانه ٔ ع
کلاشکلغتنامه دهخداکلاشک . [ ک َ ش َ ] (اِ) بمعنی کلاسنگ است که فلاخن باشد. (برهان ). فلاخن . (ناظم الاطباء). مصحف کلاسنگ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کویله کلاشلغتنامه دهخداکویله کلاش . [ کُی ْ ل َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
نهنگ کلاشلغتنامه دهخدانهنگ کلاش . [ ن َ هََ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج ، در 45 هزارگزی جنوب غربی پاوه ، در فاصله ٔ دهات نهنگ باباجانی و هوش ، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 128 تن س