کلافلغتنامه دهخداکلاف . [ ک َ ] (اِ) کلاو. کلافه ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء). کلافه ، کلابه . ریسمان پیچیده ٔ گرد دوک . نخ و ریسمان و جز آن که گرد کرده باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یا رب این شهرچه شهری است که صد یوسف دل به کلافی بفروشند و خریداری نیست .
کلافلغتنامه دهخداکلاف . [ ک َل ْ لا ] (ص ، اِ) در بندرلنگه ، این نام را به کشتی سازان و نجارانی که قطعات کشتی سازند می دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلافلغتنامه دهخداکلاف . [ ک ُ ] (اِخ ) رودباری است به مدینه . (منتهی الارب ). وادیی از اعمال مدینه . (از انساب سمعانی ).
کلاففرهنگ فارسی عمیدنخ، ابریشم که دور چرخه و فلکه پیچیده میشود.⟨ کلاف سردرگم: [عامیانه]۱. کلاف نخ که سر آن پیدا نشود.۲. [مجاز] امر پیچیده و مشکل و درهم که راه حل برایش پیدا نشود.⟨ مثل کلاف سردرگم بودن: [عامیانه] متحیر و مبهوت بودن.
کلااولغتنامه دهخداکلااو. [ ک َ / ک ُ ] (اِ) وزق و غوک . (برهان ) (آنندراج ). وزغ و غوک . (ناظم الاطباء).
کلاولغتنامه دهخداکلاو. [ ک َ ] (اِ) وزق و غوک را گویند.(برهان ). کلاور، کلاوو، و کلاوه بمعنی وزغ و غوک است . (آنندراج ) (از انجمن آرا). اسم فارسی ضفدع است که آن را کلا، کلاود، کلاوه نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه ).غوک و وزغ . (ناظم الاطباء). کلااو. کلاوه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به
قلاچولغتنامه دهخداقلاچو. [ ق َ ] (ترکی ، اِ) آبخوره ٔ چرمین که درویشان در آن خورند. (آنندراج ). کاسه ٔ چرمین دراویش . (ناظم الاطباء). || نهری که ستوران در موسم سرما از آن آب خورند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قرابه ای که گرد ساخته شده باشد. کُپ . کپ شراب . ظرف بزرگ شراب که از شیشه ٔ آبگینه به ش
کلافگیلغتنامه دهخداکلافگی . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (حامص ) سرآسیمگی . اضطراب . پریشانی . سرگشتگی . (ناظم الاطباء).
کلافهلغتنامه دهخداکلافه . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (اِ) بمعنی کلابه و آن ریسمانی است خام که از دوک بر چرخه پیچند. (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). کلابه . کلاوه . کلاف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رشته های درهم تابیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبدل
کلافیلغتنامه دهخداکلافی . [ ک ُ فی ی ] (ع اِ) نوعی از انگور سپید به سبزی مایل که مویز سیاه تیره رنگ دارد. (منتهی الارب ).انگوری سپید مایل به سبزی منسوب به رودبار کلاف که در نزدیک مدینه است . (ناظم الاطباء). اسم عربی انگور سفید است که در آن سبزی باشد. (فهرست مخزن الادویه ).
کلاف کردنلغتنامه دهخداکلاف کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیچیدن با تنکه ٔ آهن . کلافه کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاف شود.
کلافگیلغتنامه دهخداکلافگی . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (حامص ) سرآسیمگی . اضطراب . پریشانی . سرگشتگی . (ناظم الاطباء).
کلافه شدنلغتنامه دهخداکلافه شدن . [ ک َ ف َ / ف ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )سرگشته و سراسیمه شدن . مضطرب گشتن . (ناظم الاطباء). مانند کلافه سردرگم شدن . گیج شدن . (فرهنگ فارسی معین ). || سرگشته شدن از گرما، از گرما نزدیک بیهوشی رسیدن . دل گرفتن از گرما یا بخار گرم . (یاد
کلافه کردنلغتنامه دهخداکلافه کردن . [ ک َ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرد آوردن . (آنندراج ) : شور خیال صرصر قهرت کلافه کرددستار را به فرق جهان پهلوان برق . اشرف (از آنندراج ).تا می توان به رشته ٔ طول
کلافهلغتنامه دهخداکلافه . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (اِ) بمعنی کلابه و آن ریسمانی است خام که از دوک بر چرخه پیچند. (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). کلابه . کلاوه . کلاف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رشته های درهم تابیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبدل
ذوکلافلغتنامه دهخداذوکلاف . [ ک ُ ] (اِخ ) وادیی است از اعمال مدینة. ابن مقبل راست :عفا من سلیمی ذوکلاف فمنکف مبادی الجمیع الغیظ و المتصیف .(معجم البلدان یاقوت ) (المرصع ابن الاثیر).
نخ کلافلغتنامه دهخدانخ کلاف . [ ن َ خ ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نخی که به شکل کلافه تا کرده و پیچیده شده است . مقابل نخ گروهه و نخ عمامه . رجوع به کلاف و کلافه شود.
اکلافلغتنامه دهخدااکلاف . [ اِ ] (ع مص ) آزمند گردانیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). عاشق کردن . (المصادر زوزنی ).