کلخجلغتنامه دهخداکلخج . [ ک َ ل َ ] (اِ) شوخی و چرکی که بر دست و اندام بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 60). چرک . وسخ . کلخچ . (فرهنگ فارسی معین ). پینه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گنده و بی قیمت و دون و پلیدریش پر از گوه و تن
کلخجفرهنگ فارسی عمیدچرک؛ ریم؛ وسخ؛ چرک بدن: ◻︎ دست و کف چون پای پیران پر کلخج / ریش پیران زرد از بس دود کخج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲).
کخجلغتنامه دهخداکخج . [ ک ُ ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جاروب سازند و آتش هم بدان روشن کنند و به این معنی با جیم فارسی هم آمده است . (برهان ). گیاهی که بدان زمین و فرش خانه را روبند و آتش نیز به آن افروزند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). کخچ . (از برهان ) (ناظم الاطباء). علف جارو. خلنگ . (فر
کلخچلغتنامه دهخداکلخچ . [ ک َ ل َ ] (اِ) چرکی راگویند که بر دست و پا و اندام نشیند و به عربی وسخ خوانند. (برهان ). چرک . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). خاز. ریم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بس کلخچ و بس فرخج و بس سفیه و بس کریه پرفسوس و پرفسون و پرفضول و پرفت
گوهلغتنامه دهخداگوه . (اِ) پس افکنده ٔ حیوانات . (بهار عجم ) (آنندراج ). پس افکنده ٔ آدمی و حیوان . (چراغ هدایت ). فضله ٔ حیوان . (فرهنگ شعوری ) (فرهنگ نظام ). فضله ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). گُه . پلیدی آدمی و دیگر حیوان . براز. عذره . غائط. نجاست . مدفوع : آن ریش
حقیرلغتنامه دهخداحقیر. [ ح َ ] (ع ص ) خرده . (منتهی الارب ). کوچک . محقر. اندک . ضد جلیل : هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین آری عسل شیرین ناید مگر از منج . منجیک .ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگربرادرانش بلند و خوبروی .
ریملغتنامه دهخداریم . (اِ) چرکی که از جراحت می پالاید و در دنبل فراهم می آید. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (از فرهنگ اوبهی ) (از برهان ). غساق : در غریبی نان دستاسین و دوغ به ْ که در دوزخ زقوم و خون و ریم . ناصرخسرو.