کلندلغتنامه دهخداکلند. [ ک ُ /ک َ ل َ] (اِ) دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان ). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است . (آنندراج ). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان
کلندفرهنگ فارسی عمید۱. = کلنگ۱: ◻︎ کو حمیت تا ز تیشه وز کلند / این چنین کُه را بهکلی برکنند (مولوی: ۲۴۱).۲. کلون و قفل چوبی پشت در.
کلندفرهنگ فارسی معین(کُ یا کَ لَ) (اِ.) 1 - آلتی که بدان زمین را کَنَند، کلنگ . 2 - هر چیز ناتراشیده . 3 - چوبی که بر قلادة سگ بندند.
کلیندلغتنامه دهخداکلیند. [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس اندرمیان کوه نهاده سردسیر جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 136).
دسته کلندلغتنامه دهخدادسته کلند. [دَ ت َ / ت ِ ک ُ ل َ ] (اِ مرکب ) چوبی استوانه شکل به درازای یک گز که به کلنگ نصب کنند گرفتن به دست را.
فال کلندلغتنامه دهخدافال کلند. [ ل ِ ک ُ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب آنندراج آرد: یکی از ایرانیان می گفت که شخصی سر و روی خود پوشیده ، نهانی بر در خانه ٔ بیگانه رود و غربالی با کلندی همراه دارد و غربال را با کلند مینوازد و صاحب خانه چیزی را از مأکول یا مشروب در غربال میکند و از آن چیز بر
کلندهلغتنامه دهخداکلنده . [ ک َ ل َ دَ / دِ ] (اِ) لکلکه را گویند و آن چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا و سر دیگر آن را در سوراخ سنگ آسیا به عنوانی نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کندو از دول کم کم دانه در آسیا ریزد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم
کلندافکندنلغتنامه دهخداکلندافکندن . [ ک ُ / ک َ ل َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رسم ولایت است که چون زنان آنجا به فال گوش متوجه شوند افسون خاص بر کلند دمیده بر سرراه اندازند. (آنندراج ). فال کلند زدن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فال کلند ذیل ترکیبات کلند شود.
کلندبردارلغتنامه دهخداکلندبردار.[ ک ُ / ک َ ل َ ب َ ] (نف مرکب ) کلنگ دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلنگ دار شود. || پیاده ای که جهت ساختن راه پیشاپیش لشکر می رود. (ناظم الاطباء).
کلنددارلغتنامه دهخداکلنددار. [ ک ُ / ک َ ل َ ] (نف مرکب ) کلنگ دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلنگ دار شود.
کلندرلغتنامه دهخداکلندر. [ ک َ ل َ دَ ] (ص ) مردم ناتراشیده و ناهموار و لک و پک را گویند. (برهان ). چون چوب کنده ٔ ناتراشیده ٔ قوی هیکل را کلندر خواندندی بعضی مردم ناهموار و ناتراشیده را به این نام خواندندی ، رفته رفته مردمی که برای منفعت دنیا و عدم میل به کسب و کار و زحمت کشیدن از روزگار به ل
ریزفینلغتنامه دهخداریزفین . (اِ) عناب . (ناظم الاطباء). نام درختی است . (آنندراج ). || قسمی از پارو. (ناظم الاطباء). کلند چوبین . (آنندراج ).
هذاءةلغتنامه دهخداهذاءة. [ هََ ءَ ] (ع اِ) بیل آهنی . (منتهی الارب ). المسحاة.(اقرب الموارد). || کلند. (منتهی الارب ).
معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م ِ ب َ] (ع اِ) بیل و کلند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِسحاة. ج ، مَعابِد. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط).
معدنلغتنامه دهخدامعدن . [ م ِ دَ ] (ع اِ) تبر بزرگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کلند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
باللغتنامه دهخدابال . (اِ) بیل آهنی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بیل : اهل الکوفه فانهم یسمون المسحاة بال و بال بالفارسیه ، بیل یا کلند. (از البیان و التبیین ج 1 ص 232).کلنگ که بدان زراعت را اصلاح کنند. (ناظم الاطباء). کلند.
کلندهلغتنامه دهخداکلنده . [ ک َ ل َ دَ / دِ ] (اِ) لکلکه را گویند و آن چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا و سر دیگر آن را در سوراخ سنگ آسیا به عنوانی نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کندو از دول کم کم دانه در آسیا ریزد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم
کلندافکندنلغتنامه دهخداکلندافکندن . [ ک ُ / ک َ ل َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رسم ولایت است که چون زنان آنجا به فال گوش متوجه شوند افسون خاص بر کلند دمیده بر سرراه اندازند. (آنندراج ). فال کلند زدن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فال کلند ذیل ترکیبات کلند شود.
کلندبردارلغتنامه دهخداکلندبردار.[ ک ُ / ک َ ل َ ب َ ] (نف مرکب ) کلنگ دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلنگ دار شود. || پیاده ای که جهت ساختن راه پیشاپیش لشکر می رود. (ناظم الاطباء).
کلنددارلغتنامه دهخداکلنددار. [ ک ُ / ک َ ل َ ] (نف مرکب ) کلنگ دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلنگ دار شود.
کلندرلغتنامه دهخداکلندر. [ ک َ ل َ دَ ] (ص ) مردم ناتراشیده و ناهموار و لک و پک را گویند. (برهان ). چون چوب کنده ٔ ناتراشیده ٔ قوی هیکل را کلندر خواندندی بعضی مردم ناهموار و ناتراشیده را به این نام خواندندی ، رفته رفته مردمی که برای منفعت دنیا و عدم میل به کسب و کار و زحمت کشیدن از روزگار به ل
دسته کلندلغتنامه دهخدادسته کلند. [دَ ت َ / ت ِ ک ُ ل َ ] (اِ مرکب ) چوبی استوانه شکل به درازای یک گز که به کلنگ نصب کنند گرفتن به دست را.
فال کلندلغتنامه دهخدافال کلند. [ ل ِ ک ُ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب آنندراج آرد: یکی از ایرانیان می گفت که شخصی سر و روی خود پوشیده ، نهانی بر در خانه ٔ بیگانه رود و غربالی با کلندی همراه دارد و غربال را با کلند مینوازد و صاحب خانه چیزی را از مأکول یا مشروب در غربال میکند و از آن چیز بر
اکلندلغتنامه دهخدااکلند. [ اُ ل َ ] (اِخ ) شهری در ایالات متحده ٔ امریکا (کالیفرنیا)، در خلیج سانفرانسیسکو، دارای 384600تن سکنه و صنایع فلزسازی . (از فرهنگ فارسی معین ).