کلچلغتنامه دهخداکلچ . [ ک َ ] (ص ) خشک . یابس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || ترد که در زیر دندان آواز دهد، و در بعضی جاهای گیلان کرچ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلچلغتنامه دهخداکلچ . [ ک َ ] (اِ) چرک . (جهانگیری ). چرک و وسخ . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلیج وکلخچ شود. || عجب و خودستایی . (جهانگیری ). عجب و خودستایی و تکبر و تجبر. (از برهان ) (ناظم الاطباء). عجب . خودستایی . تکبر. (فرهنگ فارسی معین ).
کلچلغتنامه دهخداکلچ . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سبد کناس باشد که پلیدیها را بدان بکشند. (جهانگیری ). سبد حمامی و کناس که بدان سرگین و پلیدیها کشند. (ناظم الاطباء). کلج [ ک َ / ک ِ ] . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلج شود.
کلچلغتنامه دهخداکلچ . [ ک ُ ] (اِ) شکن زلف و کاکل . (جهانگیری ). چین . شکن . ماز. نورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلج [ ک ُ ] شود.- کلچ درکلچ ؛ چین درچین . و رجوع به کلج در کلج ذیل ترکیبات کلج شود. || نوعی از پوشش هم هست ،آن را از پشم بافند و از
کلی کلیلغتنامه دهخداکلی کلی . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خزل است که در بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
قلی قلیلغتنامه دهخداقلی قلی . [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 31هزارگزی شمال خاوری گیلان و 6هزارگزی باختر قیطول . موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <span class=
کلچانندهلغتنامه دهخداکلچاننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) آنکه بکلچاند. آنکه شیر را «لور» یا «پنیر» یا «ماست » کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود.
کلچانیدنلغتنامه دهخداکلچانیدن . [ ک َ دَ ] (مص ) شیر را «لور» یا «پنیر» یا «ماست » کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچیدن شود.
کلچانیدهلغتنامه دهخداکلچانیده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود.
کلیجفرهنگ فارسی معین(کَ) = کلیچ . کلج . کلچ : 1 - (ص .) صاحب عجب ، متکبر، خودستا. 2 - (اِ.) چرک ، ریم .
کلیجلغتنامه دهخداکلیج . [ ک َ ] (ص ) صاحب عُجْب و تکبر و تجبر و خودستا باشد. (برهان ). معجب و خودپسند و خودستا. (از آنندراج ). کلیچ . کلج . کلچ . متکبر. خودستا. (فرهنگ فارسی معین ). || چرکن اندام . (انجمن آرا) (آنندراج ). || (اِ) به معنی چرک و ریم هم آمده است و به این معنی با جیم فارسی نیز گف
کلجانلغتنامه دهخداکلجان . [ ک َ ] (اِ مرکب ) مزبله را گویند و آن جایی باشد که خاکروبه و پلیدیها در آن ریزند. (برهان ). مزبله . (جهانگیری ). مزبله ومحل خاکروبه و پلیدیها. (ناظم الاطباء). کلچان . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلج و کلچ و کلچان شود.
شمیرانلغتنامه دهخداشمیران . [ ] (اِخ ) قصبه ٔ ولایت طارم است و به کنارشهر قلعه ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است و سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی بمیان قلعه فروبرده تا کنار رودخانه . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). نام قلعه ای .حمداﷲ مستوفی گوید: دوم به طارم سفلی توابع قلعه ٔ شمیران پنجاه پاره دیه
کلجلغتنامه دهخداکلج . [ ک ُ ] (اِ) شکن و چین باشد. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 61). چین و تا. (ناظم الاطباء). چین و شکن . (فرهنگ فارسی معین ). شکن . چین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- کلج برکلج ، چین در چین . (فرهنگ فارسی مع
کلچانندهلغتنامه دهخداکلچاننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) آنکه بکلچاند. آنکه شیر را «لور» یا «پنیر» یا «ماست » کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود.
کلچانیدنلغتنامه دهخداکلچانیدن . [ ک َ دَ ] (مص ) شیر را «لور» یا «پنیر» یا «ماست » کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچیدن شود.
کلچانیدهلغتنامه دهخداکلچانیده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود.
کلچشلغتنامه دهخداکلچش . [ ک َ چ ِ ] (اِمص ) عمل کلچیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچیدن و کلچانیدن شود.