کلیملغتنامه دهخداکلیم . [ ک َ ] (ع ص ) هم سخن . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه با او سخن گویی . (از اقرب الموارد). || سخنگو. (غیاث ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). کلام و سخن کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خسته . (منتهی الارب ). مجروح . (آنندراج ). خسته و مجرو
کلیملغتنامه دهخداکلیم . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه است که در شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کلیملغتنامه دهخداکلیم . [ ک َ ] (اِخ ) ملک الشعرا ابوطالب کلیم کاشانی ، در همدان ولادت یافت ، لیکن به سبب اقامت طولانی در کاشان به کاشانی مشهور شد. مدتی در شیراز سرگرم تحصیل علوم بود و در عهد جهانگیر به هندوستان رفت و باز به ایران آمد و سپس به هندوستان بازگشت و چندی سرگرم مدح امرای درباری و د
کلیملغتنامه دهخداکلیم . [ ک َ] (اِخ ) لقب موسی علیه السلام . (منتهی الارب ). لقب موسی علیه السلام ، چرا که اکثر با حق تعالی کلام می کردند. (آنندراج ) (غیاث ). کلیم اﷲ. لقب موسی (ع ) پیامبر بنی اسرائیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اندر فضایل تو قلم گویی چون ن
کلیملغتنامه دهخداکلیم . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کلیمهلغتنامه دهخداکلیمه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ) لانه ٔ دَد. کنام : خرس کلیمه ؛ لانه ٔ خرس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلیمیلغتنامه دهخداکلیمی . [ ک َ ] (حامص ) کلیم بودن . مانند موسی (ع ) بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلیم و کلیم اﷲ شود.
کلیم الغتنامه دهخداکلیم ا. [ ک َ مُل ْ لاه ] (اِخ ) لقب حضرت موسی . (ناظم الاطباء). کلیم . لقب موسی علیه السلام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صد هزاران طفل سر ببریده شدتا کلیم اﷲ موسی دیده شد. عطار.... و لقب او (موسی ) کلیم اﷲ. (تا
کلیمابادلغتنامه دهخداکلیماباد. [ ک َ ] (اِخ ) از روستاهای بیهق ودهی است میان فارستانه و قاریز هستعان و ابوجعفر محمدبن احمد البیهقی از آنجاست . (تاریخ بیهق ص 167).
کلیمانلغتنامه دهخداکلیمان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیل دولاب است که در بخش رضوانده شهرستان طوالش واقع است و 572 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
طالبالغتنامه دهخداطالبا. [ ل ِ ] (اِخ ) ابوطالب کلیم شاعر معروف . رجوع به کلیم و ابوطالب در همین لغت نامه شود.
ارضرومیلغتنامه دهخداارضرومی . [ ] (اِخ ) محمدبن مصطفی . او راست : شرح رساله ٔ قیاسیة تألیف موسی کلیم پهلوانی . رجوع به موسی کلیم ... و معجم المطبوعات شود.
کلیمهلغتنامه دهخداکلیمه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ) لانه ٔ دَد. کنام : خرس کلیمه ؛ لانه ٔ خرس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلیمیلغتنامه دهخداکلیمی . [ ک َ ] (حامص ) کلیم بودن . مانند موسی (ع ) بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلیم و کلیم اﷲ شود.
کلیمی تبریزیلغتنامه دهخداکلیمی تبریزی . [ ک َ ی ِ ت َ ] (اخ ) مشهور به پینه دوز اوغلی از فقرای عامی بود و در هر دو زبان فارسی و ترکی شعر گفته است . این مطلع از اوست :به هر گلشن که نخل قامتت را یاد می کردم در آن گلشن دل ناشاد خود را شاد می کردم .(دانشمندان آذربایجان ، از
کلیم عمرانلغتنامه دهخداکلیم عمران . [ ک َ م ِ ع ِ ] (اِخ ) کلیم بن عمران . کلیم پسر عمران . موسی پسر عمران . موسی بن عمران : فراش درت کلیم عمران چاووش رهت مسیح مریم . جمال الدین عبدالرزاق .و رجوع به کلیم و کلیم اﷲ و موسی شود.
کلیم الغتنامه دهخداکلیم ا. [ ک َ مُل ْ لاه ] (اِخ ) لقب حضرت موسی . (ناظم الاطباء). کلیم . لقب موسی علیه السلام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صد هزاران طفل سر ببریده شدتا کلیم اﷲ موسی دیده شد. عطار.... و لقب او (موسی ) کلیم اﷲ. (تا
چراغ کلیملغتنامه دهخداچراغ کلیم . [ چ َ / چ ِ غ ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آتش طور.کنایه از روشنائی و نوری که شب هنگام موسی کلیم در کوه طور دید و آنرا آتش افروخته پنداشت : مشعل یونس و چراغ کلیم بزم عیسی و باغ ابراهیم
نخله ٔ کلیملغتنامه دهخدانخله ٔ کلیم . [ ن َ ل َ / ل ِ ی ِ ک َ ] (اِخ ) نخله ٔ طور. نخل ایمن . نخل طور. رجوع به نخله ٔ طور شود : اندر فضایل تو قلم گوئی چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.منجیک .
تکلیملغتنامه دهخداتکلیم . [ ت َ ] (ع مص ) سخن گفتن که در مستمع اثر کند. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). سخن گفتن با کسی . (منتهی الارب )(از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). جراحت کردن . (منتهی الارب ). مجروح کردن کسی را. (ناظم الاطبا