کماجلغتنامه دهخداکماج . [ ک ُ ] (اِ) نانی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). کماچ . (فرهنگ رشیدی ). || نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کماچ . کوماج . طلمة. مملول . مُضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان . (یادداشت به خط مرحوم دهخ
کماجفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه میشود؛ کماچ.۲. تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار میدهند؛ بادریسه؛ کلیچۀ خیمه: ◻︎ کماج خیمه را ماند که نتوان / ز وی کندن به دندان نیمذره (جامی: ۶۹۱).
کماشلغتنامه دهخداکماش . [ ک َ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (ازبرهان ). تُنگ گردن کوتاه . (آنندراج ). و رجوع به کماس شود. || کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کماس شود.
قیمازلغتنامه دهخداقیماز. [ ق َ ] (ترکی ، اِ) کنیز و خدمتگار. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : پس در خانه بگو قیماز راتا بیارد آن رقاق و قاز را.مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
قماجلغتنامه دهخداقماج . [ ] (اِخ ) (...صاحب ) حاجب سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 444 شود.
قماجلغتنامه دهخداقماج . [ ] (اِخ ) (امیر...) والی بلخ در زمان سلطان سنجر بود که به وسیله حشم غزان [ طایفه ای از ترکمانان ] به قتل رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 510، 511، <span class="
کماجدانلغتنامه دهخداکماجدان . [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کماچدان . ظرفی مسین به سان دیگ و دردار که در آن خمیر فطیر را با روغن گذاشته و در آن را محکم نموده درزیر آتش خل گذارند تا پخته شود و نیز در آن خورشها پزند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند. (فرهنگ فارسی معین ). ق
کماجریلغتنامه دهخداکماجری . [ ک َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کماجهلغتنامه دهخداکماجه . [ ک ُ ج َ / ج ِ ] (اِ) کماچه . تخته ٔ گرد سوراخ دار که بر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را روی آن کشند و آن را کلیچه نیز نامند. (ناظم الاطباء). کماج . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی آخر کماج شود.
کماجینلغتنامه دهخداکماجین . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کماچلغتنامه دهخداکماچ . [ ک ُ ] (اِ) نوعی ازنان است که سطبر باشد. (غیاث ). کماج . و رجوع به کماج شود. || به معنی بادریسه ٔ خیمه و این لفظ ترکی است . (غیاث ). و رجوع به معنی آخر کماج شود.
کوماچلغتنامه دهخداکوماچ . (اِ) کوماج . کماج . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ قبل و کماج شود.
کماج پزیلغتنامه دهخداکماج پزی . [ ک ُ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل کماج پز. || (اِ مرکب ) دکان کماج پز. جایی که کماج پزند.
کماج خورلغتنامه دهخداکماج خور. [ ک ُ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان دره گز است و 183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کماجدانلغتنامه دهخداکماجدان . [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کماچدان . ظرفی مسین به سان دیگ و دردار که در آن خمیر فطیر را با روغن گذاشته و در آن را محکم نموده درزیر آتش خل گذارند تا پخته شود و نیز در آن خورشها پزند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند. (فرهنگ فارسی معین ). ق
کماجریلغتنامه دهخداکماجری . [ ک َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرکماجلغتنامه دهخداپیرکماج . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه ، معتدل ، دارای 371 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و تریاک . شغل اهالی زراعت و گ
بسکماجلغتنامه دهخدابسکماج . [ ب َ ک ُ ] (اِ) بسکماچ . قسمی از نان گندم . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماج و کوماج شود.