کمان کشلغتنامه دهخداکمان کش . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کمان کشلغتنامه دهخداکمان کش . [ ک َ ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) کش و قوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد : و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم ... نداشت و خ
کمان کشلغتنامه دهخداکمان کش . [ ک َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده . کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین ) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.<br
چکمانلغتنامه دهخداچکمان . [ چ َ ] (اِ) قسمتی از لباس که روی لباسهاپوشند. (ناظم الاطباء). چکمن . و رجوع به چکمن شود.
کماآنلغتنامه دهخداکماآن . [ ] (اِخ ) از جمله ٔ پانزده پاره دیهی بود ازاصفهان که در خلافت منصور بهم پیوست و محلتها را تشکیل داد و این محله ها را به نام آن دیه ها خواندند. (از مجمع التواریخ ص 524). در ترجمه ٔ محاسن اصفهان آمده : بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و
کمائنلغتنامه دهخداکمائن . [ ک َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کمین ، پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ . (آنندراج ). و رجوع به کمین شود.
کماژنلغتنامه دهخداکماژن . [ ک ُم ْ ما ژِ ] (اخ ) کشور باستانی در شمال شرقی سوریه و در مشرق کاپادوکیه و پایتخت آن ساموزات بوده است . (از لاروس ). کشوری بود بین کیلیکیه و کاپادوکیه وبین النهرین . در اواسط قرن دوم پیش از میلاد که قدرت سلوکیه رو به ضعف نهاد در کماژن سامس نامی سلسله ٔ حکمرانان کماژ
کمان کشیلغتنامه دهخداکمان کشی . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ چرام (قسمت دوم از چهار بنیچه ٔ ایل جاکی کوه کیلویه ٔ فارس ) (از فرهنگ جغرافیای سیاسی کیهان ص 89).
کمان کشیلغتنامه دهخداکمان کشی . [ ک َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل کمان کش . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمان کش شود.
کمان کشیدنلغتنامه دهخداکمان کشیدن . [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را : چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان . ناصر
کمانچه کشلغتنامه دهخداکمانچه کش . [ ک َ چ َ / چ ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کمانچه کشنده . کمانچه زن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمانچه زن شود.
کمانچه کشیلغتنامه دهخداکمانچه کشی . [ ک َ چ َ / چ ِ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل کمانچه کش . و رجوع به کمانچه کش شود.
قواسلغتنامه دهخداقواس . [ ق َوْ وا ] (ع ص ) کمان ساز. کمانگر. (ناظم الاطباء) : دست قواس روزگار استوای قدش را به انحنا بدل کرده بود. (سندبادنامه ص 182). || کمان کش . کمان دار. (ناظم الاطباء).
فلک الدینلغتنامه دهخدافلک الدین . [ ف َ ل َ کُدْ دی ] (اِخ ) ابراهیم سامانی . تولد او به ماوراءالنهر بوداما در زمین عراق نشوونما یافت . این غزل از اوست :زلف را در بند و تاب افکنده ای نرگسان در دست خواب افکنده ای زآن دو جادوی کمان کش روزو شب بیدلان را در عذاب افکنده ای هندوان هم
کمانلغتنامه دهخداکمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم و کیان مخصوص . (از آنندراج
کمانفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار میرفت.۲. چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر.۳. (نجوم) = قوس۴. (موسیقی) [قدیمی] آرشه.۵. (موسیقی) [قدیمی] سازی زهی شبیه رباب و به شکل کمان.⟨ کمان چاچی: [قدیمی] نوعی کمان مرغوب که در
پیرعلی ترکمانلغتنامه دهخداپیرعلی ترکمان . [ ع َ ت ُ ک َ ] (اِخ ) از ترکمانان معاصر میرزا شاهرخ . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145).
پیرکمانلغتنامه دهخداپیرکمان . [ ک َ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ینگجه ٔ بخش مرکزی شهرستان سراب . واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز. جلگه ، معتدل ، دارای 68 تن سکنه .
پیکان کمانلغتنامه دهخداپیکان کمان . [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . ستارگان را نیز گویند.
خانقاه کمانلغتنامه دهخداخانقاه کمان . [ ن َ / ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به «خانه ٔ کمان » شود.
خانگاه کمانلغتنامه دهخداخانگاه کمان . [ ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه ٔ کمان . رجوع به خانه ٔ کمان شود : میان عقل و ستم پیشه آشنایی نیست که خانگاه کمان جای روشنایی نیست .محسن تأثیر (از آنندراج ).