کمان گرلغتنامه دهخداکمان گر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ) کمان ساز و آنکه کمان می سازد. (ناظم الاطباء). معرب آن قمنجر. کمان ساز. (فرهنگ فارسی معین ). قمنجر. مُقَمجِر. (المعرّب جوالیقی ، ص 253). قواس . (دهار). آنکه کمانها راست کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) <span clas
چکمانلغتنامه دهخداچکمان . [ چ َ ] (اِ) قسمتی از لباس که روی لباسهاپوشند. (ناظم الاطباء). چکمن . و رجوع به چکمن شود.
کماآنلغتنامه دهخداکماآن . [ ] (اِخ ) از جمله ٔ پانزده پاره دیهی بود ازاصفهان که در خلافت منصور بهم پیوست و محلتها را تشکیل داد و این محله ها را به نام آن دیه ها خواندند. (از مجمع التواریخ ص 524). در ترجمه ٔ محاسن اصفهان آمده : بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و
کمائنلغتنامه دهخداکمائن . [ ک َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کمین ، پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ . (آنندراج ). و رجوع به کمین شود.
کماژنلغتنامه دهخداکماژن . [ ک ُم ْ ما ژِ ] (اخ ) کشور باستانی در شمال شرقی سوریه و در مشرق کاپادوکیه و پایتخت آن ساموزات بوده است . (از لاروس ). کشوری بود بین کیلیکیه و کاپادوکیه وبین النهرین . در اواسط قرن دوم پیش از میلاد که قدرت سلوکیه رو به ضعف نهاد در کماژن سامس نامی سلسله ٔ حکمرانان کماژ
کمان گردنلغتنامه دهخداکمان گردن . [ ک َ گ َ دَ ] (ص مرکب ) شتری که گردنش مثل کمان خم دار و عظیم الجثه و پر موی دوکوهانه می باشد. (آنندراج ). شتر نجیب بزرگ قوی که دارای دو کوهان باشد. (ناظم الاطباء). شتری که گردنش مانند کمان خم دارد و بزرگ جثه باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || هر چیز نحیف و ضعیف که جز
کمان گروههلغتنامه دهخداکمان گروهه . [ ک َ گ ُ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) کمان قروهه است که کمان گلوله باشد. (برهان ). کمانی که در آن غلوله نهاده رها کنند و به هندی آن را غلیل گویند و آن را کمان گرهه نیز خوانند. (آنندراج ). کمان گلوله . کمان گرهه . کمان مهره . (فرهنگ رش
کمان گرههلغتنامه دهخداکمان گرهه . [ ک َ گ ُ رُ هََ / هَِ ] (اِ مرکب )کمان گروهه . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) : یک نوبت مُغُل بچه ای کمان گرهه در دست به زاویه ٔ او درآمد و سنگی بر مرغکی انداخت ، زهگیر او از دست بیفتاد و غلطان به چاه افتاد.
کمان گروههفرهنگ فارسی عمیدکمانی که با آن مهره و گلولۀ گلی یا سنگی پرتاب میکردند: ◻︎ کمانگروههٴ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره به نما غالوکهای سیماندود (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۱۵).
کمان گروههفرهنگ فارسی معین(کَ. گُ هِ) (اِمر.) کمانی که با آن مهره و گلولة گِلی یا سنگی می انداخته اند.
کمانگریلغتنامه دهخداکمانگری . [ ک َ گ َ ] (حامص مرکب ) شغل کمانگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمان گر شود.
قمنجرلغتنامه دهخداقمنجر. [ ق َ م َ ج َ ] (معرب ، ص ، اِ) قَوّاس . (اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی ). قمجار. (اقرب الموارد). و آن معرب است و اصل آن در فارس کمان گر است . (المعرب جوالیقی ص 253).
مقمجرلغتنامه دهخدامقمجر. [ م ُ ق َ ج ِ ] (معرب ، ص ) کمانگر. (مهذب الاسماء). کمانساز. قَمَنجَر. و اصل آن کمان گر فارسی است . (المعرب جوالیقی ). کمانساز. (ناظم الاطباء). کمانگر و این از کلام عرب نیست . (از اقرب الموارد).
پیکانگرلغتنامه دهخداپیکانگر. [ پ َ/ پ ِ گ َ ] (ص مرکب ) نصال . (دهار). آنکه پیکانها بسازد، از عالم تیرگر و کمان گر. (آنندراج ) : اینقدر پیکان که در یک زخم ماست در دکان هیچ پیکانگر نبود. کلیم .به پیکان
زنگاریلغتنامه دهخدازنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) : خلقانش کرد جامه ٔزنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کمانلغتنامه دهخداکمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم و کیان مخصوص . (از آنندراج
کمانفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار میرفت.۲. چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر.۳. (نجوم) = قوس۴. (موسیقی) [قدیمی] آرشه.۵. (موسیقی) [قدیمی] سازی زهی شبیه رباب و به شکل کمان.⟨ کمان چاچی: [قدیمی] نوعی کمان مرغوب که در
پیرعلی ترکمانلغتنامه دهخداپیرعلی ترکمان . [ ع َ ت ُ ک َ ] (اِخ ) از ترکمانان معاصر میرزا شاهرخ . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145).
پیرکمانلغتنامه دهخداپیرکمان . [ ک َ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ینگجه ٔ بخش مرکزی شهرستان سراب . واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز. جلگه ، معتدل ، دارای 68 تن سکنه .
پیکان کمانلغتنامه دهخداپیکان کمان . [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . ستارگان را نیز گویند.
خانقاه کمانلغتنامه دهخداخانقاه کمان . [ ن َ / ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به «خانه ٔ کمان » شود.
خانگاه کمانلغتنامه دهخداخانگاه کمان . [ ن ِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه ٔ کمان . رجوع به خانه ٔ کمان شود : میان عقل و ستم پیشه آشنایی نیست که خانگاه کمان جای روشنایی نیست .محسن تأثیر (از آنندراج ).