کنجدلغتنامه دهخداکنجد. [ ک ُ ج ِ / ج َ ] (اِ) تخمی است معروف که از آن روغن گیرند بهندی آنر تِل گویند. (آنندراج ) (غیاث ). سمسم . (منتهی الارب ). اسم فارسی سمسم است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). جلجلان . سمسم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاه
کنجدفرهنگ فارسی عمید۱. دانۀ روغنی کوچکی که از آن روغن گرفته میشود.۲. گیاه یکسالۀ این دانه با گلهای سفید یا قرمز.
کنجدفرهنگ فارسی معین(کُ جِ) (اِ.) از گیاهان دو لپه ای روغنی است که از دانة آن روغن گرفته می شود و در صنایع مختلف از جمله صابون سازی مصرف می شود.
کنجیدلغتنامه دهخداکنجید. [ ک ُ ] (اِ) کنجد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : وقت کشتن کنجید را و آنچ با وی بکارند. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین ). و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند. (نوروزنامه ). کنجید و زیره و قرطم به همه
کُنجدگویش خلخالدِروی: bazarak شالی: kunjəd کَجَلی: konjid کَرنَقی: kunji کَرینی: kunjod کُلوری: bazarak گیلَوانی: kunjud لِردی: kunjəd
کُنجدگویش کرمانشاهکلهری: kwenǰɪ گورانی: kwenǰɪ سنجابی: kwenǰɪ کولیایی: kwenǰɪ زنگنهای: kwenǰɪ جلالوندی: kwenǰɪ زولهای: kwenǰɪ کاکاوندی: kwenǰɪ هوزمانوندی: kwenǰɪ
کنجد سیاهلغتنامه دهخداکنجد سیاه . [ ک ُ ج ِ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) گیاهی است از تیره ٔ نعناعیان و از دسته ٔ علف گربه ها که یک ساله است و دارای گلهای آبی و گاهی زرد است . از دانه های سیاه رنگ و ریز این گیاه روغن خشک شونده ای حاصل می شود که علاوه بر آنکه در برخی نقاط به مصرف تغذیه می رسد و در س
کنجدکلغتنامه دهخداکنجدک . [ ک ُ ج ِ دَ ] (اِ) کلفه ای را گویند که بر روی مردم به هم می رسد یعنی روی مردم افشان می شود و آن را به عربی برش می گویند.(برهان ) (آنندراج ) (از جهانگیری ). کلفی که بر روی افتد و به تازی برش گویند. (فرهنگ رشیدی ). کک مک . برش .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خال . (بر
کنجدجانلغتنامه دهخداکنجدجان . [ ک ُ ج ِ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان جلگه که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 3337 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کنجدفروشلغتنامه دهخداکنجدفروش . [ ک ُ ج ِ ف ُ ](نف مرکب ) سمسمی . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). فروشنده ٔ کنجد. که کنجد فروشد. و رجوع به کنجد شود.
کنجدکارلغتنامه دهخداکنجدکار. [ ک ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان زیلایی است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کنجدهلغتنامه دهخداکنجده . [ ک ُ ج ِ / ج َ / ج ُ دَ / دِ ] (اِ) به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان ). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به ه
کنجدکلغتنامه دهخداکنجدک . [ ک ُ ج ِ دَ ] (اِ) کلفه ای را گویند که بر روی مردم به هم می رسد یعنی روی مردم افشان می شود و آن را به عربی برش می گویند.(برهان ) (آنندراج ) (از جهانگیری ). کلفی که بر روی افتد و به تازی برش گویند. (فرهنگ رشیدی ). کک مک . برش .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خال . (بر
کنجد سیاهلغتنامه دهخداکنجد سیاه . [ ک ُ ج ِ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) گیاهی است از تیره ٔ نعناعیان و از دسته ٔ علف گربه ها که یک ساله است و دارای گلهای آبی و گاهی زرد است . از دانه های سیاه رنگ و ریز این گیاه روغن خشک شونده ای حاصل می شود که علاوه بر آنکه در برخی نقاط به مصرف تغذیه می رسد و در س
کنجدجانلغتنامه دهخداکنجدجان . [ ک ُ ج ِ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان جلگه که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 3337 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کنجدفروشلغتنامه دهخداکنجدفروش . [ ک ُ ج ِ ف ُ ](نف مرکب ) سمسمی . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). فروشنده ٔ کنجد. که کنجد فروشد. و رجوع به کنجد شود.
کنجدکارلغتنامه دهخداکنجدکار. [ ک ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان زیلایی است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ارده ٔ کنجدلغتنامه دهخداارده ٔ کنجد. [ اَ دَ / دِ ی ِ ک ُ ج ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) مالیده ای است از کنجد که با رطب و دوشاب خورند. (شمس اللغات ). لکد. (دهار). حلواارده : فصل تاسع قدمی نه بدکان بقال کام خود از رطب و ارده ٔ کنجد برد