کندلانلغتنامه دهخداکندلان . [ ک ُ دِ / دُ ] (اِخ ) دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از قرای اصفهانست . (از م
کندلانلغتنامه دهخداکندلان . [ ک ُ دُ / دَ ] (اِ) نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان ). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج ) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازه ٔ پادش
کندولانلغتنامه دهخداکندولان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورخوره است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کندلانیلغتنامه دهخداکندلانی . [ ک ُ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی ). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمدبن محمدبن احمدبن محمدبن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی . (از لباب الانساب ).
کندهلانلغتنامه دهخداکندهلان . [ ک َ هَِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کندلانیلغتنامه دهخداکندلانی . [ ک ُ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی ). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمدبن محمدبن احمدبن محمدبن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی . (از لباب الانساب ).
لانلغتنامه دهخدالان . (فعل امر) امر از لاندن به معنی جنبانیدن و افشانیدن یعنی بجنبان و بیفشان . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به لاندن شود. || (اِ) مغاک و گودال . (برهان ). گو و مغاک . (آنندراج ). مغاک . اسدی در لغت نامه ذیل کلمه ٔمغاک گوید: گو باشد در زمین و لان نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامه
شامیانهلغتنامه دهخداشامیانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) پوش که خیمه ٔ بزرگ سرپهن است . || سقف پهن پارچه ای و این لفظدر تکلم امروز هند هست . (فرهنگ نظام ). || سایبان و آفتاب گردان . چتر تابستانی و زمستانی . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || سراپرده . (ناظم الاطباء) <span c
گیلان کوتملغتنامه دهخداگیلان کوتم . [ ] (اِخ ) به گفته ٔ حمداﷲ مستوفی مصب سپیدرود است در دریای خزر. (نزهة القلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 217). توضیح اینکه رودخانه ٔ قزل اوزن پس از آنکه در منجیل به رودخانه ٔ شاهرود پیوست و تشکیل سپیدرود را داد به سوی دریای خزر جریان پ
تتقلغتنامه دهخداتتق . [ت ُ ت ُ ] (اِ) تقتق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 249). ططق بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). چادر و پرده ٔ بزرگ . (برهان ) (ناظم الاطباء). سراپرده . (غیاث اللغات ). پرده . (شرفنامه ٔ منیری ) (اوبهی ) (دهار). صاحب کشف نوشته که این لفظ
خیمةلغتنامه دهخداخیمة. [ خ َ م َ ] (ع اِ) هر خانه ٔ مستدیر. خیم . || سه یا چهار چوب که بر آن گیاه اندازند و در گرما بسایه ٔ آن نشینند. || هر خانه ای که از چوبهای درخت ساخته شود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). الاچیق . (یادداشت مؤلف ). ج ، خیمات ، خیام ، خیم ، خیوم . در هر
کندلانیلغتنامه دهخداکندلانی . [ ک ُ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی ). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمدبن محمدبن احمدبن محمدبن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی . (از لباب الانساب ).