کنده گرلغتنامه دهخداکنده گر. [ ک َ دَ / دِ گ َ ] (ص مرکب ) به معنی کنده کار است یعنی شخصی که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن نقش ها کند. (برهان ). آنکه بر چوب و زر و جز آن نقش کند و به هندی کندن گر گویند. (فرهنگ رشیدی ). نقار. (مهذب الاسماء). کنده کار. (آنن
ژکندهلغتنامه دهخداژکنده . [ ژَ / ژُ ک َ دَ / دِ ] (نف ) کسی که همی ژکد و زیر لب از روی اِعراض سخن گوید. لندلندکننده . غرغرکننده . ژکان .
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) صفت مفعولی از «کندن » (حفر کردن . برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام ، و اندر وی
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) هر چوب گنده ٔ بزرگ را گویند عموماً. (برهان ). هر چوب سطبر و بزرگ . (غیاث ). چوب بزرگ و سطبر. (انجمن آرا) (آنندراج ). مطلق چوب کنده رانیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). هر چوب بزرگ گنده و تنه ٔدرخت . (ناظم الاطباء). چوب بزر
کندةلغتنامه دهخداکندة. [ ک ِ دَ ] (ع اِ) پاره ای از کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه . (از اقرب الموارد).
کنده گریلغتنامه دهخداکنده گری . [ ک َ دَ / دِ گ َ ] (حامص مرکب ) نقر. نقاری . کنداگری . عمل کنده گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نحت ؛ کنده گری کردن در چوب . (منتهی الارب ).حکاکی و قلم زنی . (ناظم الاطباء). کنده کاری : گفت چه کار دانی گفت
محززلغتنامه دهخدامحزز. [ م ُ ح َزْ زِ ] (ع ص )تیزکننده ٔ سر دندان . || برهم ساینده ٔ دندان و اندازه کننده ٔ آن . (از منتهی الارب ). || دندانه ساز. || حکاک و کنده گر. || آنکه نقب میکند و سوراخ میکند. (ناظم الاطباء).
کنداگرلغتنامه دهخداکنداگر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ) نقار. کَندَه گَر. (مهذب الاسماء از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هیکل تراش . مجسمه ساز. صاحب جهانگیری شاهدی از فرخی آورده ... که بی شبهه «کنداگر» نقار است به قرینه ٔ مانی صورتگر در مصراع اول و به قرینه ٔ خود آزر که کارش بت تراشی یعنی نقاری بوده است
نقارلغتنامه دهخدانقار. [ ن َق ْ قا ] (ع ص ) کنده گر. (مهذب الاسماء). که بر سنگ یا چوب کنده گری کند و آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که حرفه اش نقارة است . (از اقرب الموارد). || آسیازن . (یادداشت مؤلف ). الذی ینقر الرحا؛ که سنگ آسیاب تراشد. (متن اللغة). || کسی که گل و برگ و صورتهای دیگر
کنده کارلغتنامه دهخداکنده کار. [ ک َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که در مس و برنج و چوب تخته و امثال آن کنده کاری کندیعنی صورت چیزی بکند و نقش نماید و به عربی آن را منبت گویند. (انجمن آرا). کسی که در برنج و چوب و مس و تخته و نگین و مانند آن نقشها کند و این ع
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) صفت مفعولی از «کندن » (حفر کردن . برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام ، و اندر وی
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) هر چوب گنده ٔ بزرگ را گویند عموماً. (برهان ). هر چوب سطبر و بزرگ . (غیاث ). چوب بزرگ و سطبر. (انجمن آرا) (آنندراج ). مطلق چوب کنده رانیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). هر چوب بزرگ گنده و تنه ٔدرخت . (ناظم الاطباء). چوب بزر
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک َ دَ ] (اِخ ) ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب ) : الاهل الی اکناف کوفة عودةتبل غلیل الشوق قبل مماتی و هل اغتدی بین الکناس و کندةاسح علی تلک الربی عبراتی .(از تاریخ جها
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشت آربابا است که در بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خروسلو است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 589 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دام کندهلغتنامه دهخدادام کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) رهایی یافته از دام و بند. (ناظم الاطباء). که دام برکنده باشد. که دام فروگسسته باشد.طائری که بزور طپش از دام برآمده باشد : ای شاخ گل شکسته ٔ طرف کلاه تووی شانه دام کنده ٔ
دریکندهلغتنامه دهخدادریکنده . [ دَ ک َ دَ / دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری بابل و دو هزار وپانصدگزی خاور راه شوسه ٔ بابل به گنج افروز با 130</sp
دل پراکندهلغتنامه دهخدادل پراکنده . [ دِ پ َ ک َ دَ/ دِ ] (ص مرکب ) پراکنده دل . پریشان حال : ز جمعی چنین دل پراکنده ایم دگر حکم شه راست ما بنده ایم .نظامی .
دم کندهلغتنامه دهخدادم کنده . [ دُ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) که دم او را کنده باشند. کنده دم . || ضرب دیده . شکست خورده . صدمه یافته . موهون . خوار. که شکست یافته و سخت درصدد جبران و انتقام است . (از یادداشت مؤلف ) : اینجا قومی اند نابک
پوست کندهلغتنامه دهخداپوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .- <span class="