کنهلغتنامه دهخداکنه . [ ک َن ْ ن َ ] (اِخ ) کلنه . (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به کلنه در همین لغت نامه و ایران باستان ج 1 ص 445 شود.
کنهلغتنامه دهخداکنه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) جانوری که بر بدن گوسفند و شتر و گاو و خر و سگ امثال اینها چسبد و مانند شپش خون خورد و به عربی قراد گویندش و اگر خون او را در شراب داخل کنند و خورند در دم مستی آرد. (برهان ) (آنندراج ) (از غیاث ). جانورکی که بر بدن
کنهلغتنامه دهخداکنه . [ ک َن ْ ن َ / ن ِ ] (اِ) پلیته ٔ چراغ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 507). فتیله ٔ چراغ . پلیته . (فرهنگ فارسی معین ) : کنه رادر چراغ کرد سبک پس در او کرد اندکی روغن .
کنهلغتنامه دهخداکنه . [ ک ُن ْه ْ ] (ع اِ) گوهر هر چیزی و پایان آن و اندازه و هنگام و وجه و روی آن و از این فعلی مشتق نمی شود.(از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). یقال : عرفته کنه المعرفة؛ شناختم آن را به حقیقت شناسائی . و ان کلام المرء فی غیر کنهه ؛ ای فی غیر
کنهفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) جانوری از خانوادۀ بندپایان با زندگی انگلی که بهوسیلۀ خرطوم خود خون حیوانات را میمکد.۲. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که در امری سماجت بسیار کند؛ بدپیله؛ سمج: عجب آدم کنهای هستی!.
اخترCannaواژههای مصوب فرهنگستانتنها سردۀ اختریان با حدود 50 گونه که بومی مناطق جنوبی امریکای شمالی است
کانی کچگینهلغتنامه دهخداکانی کچگینه . [ ک ُ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی باختر روانسه و هفت هزارگزی باختر راه اتومبیل رو روانسر به پاوه . ناحیه ای است کوهستانی معتدل و دارای 136 تن سکنه است . از
چقینهلغتنامه دهخداچقینه . [ چ ِ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 4 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران بر سر راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع است . جلگه و گرمسیر است و 97 تن سکنه دارد. آبش از رودخان
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [ چ َ ن َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصه ٔ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند». (از مرآت البلدان ج 4<
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [چ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، به معنی خرده مالک است ، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گله ٔ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است .
کنهزهلغتنامه دهخداکنهزه .[ ک َ هََ زَ / زِ ] (اِ) کشواکش و خمیازه باشد که مردم را پیش از آمدن تب واقع شود و آن را به عربی تمطی گویند. (برهان ) (آنندراج ). تمطی و کشواکش ، مثل آن حالتی که پیش از آمدن تب پدید آید. (ناظم الاطباء).
کنهفةلغتنامه دهخداکنهفة. [ ک َ هََ ف َ ] (ع مص ) درگذشتن از کسی و شتابی کردن . (منتهی الارب ). گذشتن از کسی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهورلغتنامه دهخداکنهور. [ ک َ ن َ وَ ] (ع اِ) ابرپاره شبیه به کوه یا ابر برهم نشسته . || (ص ) مرد سطبراندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهورةلغتنامه دهخداکنهورة. [ ک َ ن َ وَ رَ ] (ع ص ) ناقه ٔ بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماده شتر بزرگ جثه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر ماده ٔ کلانسال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماده شتر کلانسال . (ناظم الاطباء).
کنهانلغتنامه دهخداکنهان . [ ک َ ] (ع اِ) گیاهی است برگش شبیه برگ بن ، نیک دورکننده ٔ کژدم . گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد.خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن . (منتهی الارب ). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی ، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای
کنهزهلغتنامه دهخداکنهزه .[ ک َ هََ زَ / زِ ] (اِ) کشواکش و خمیازه باشد که مردم را پیش از آمدن تب واقع شود و آن را به عربی تمطی گویند. (برهان ) (آنندراج ). تمطی و کشواکش ، مثل آن حالتی که پیش از آمدن تب پدید آید. (ناظم الاطباء).
کنهفةلغتنامه دهخداکنهفة. [ ک َ هََ ف َ ] (ع مص ) درگذشتن از کسی و شتابی کردن . (منتهی الارب ). گذشتن از کسی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهورلغتنامه دهخداکنهور. [ ک َ ن َ وَ ] (ع اِ) ابرپاره شبیه به کوه یا ابر برهم نشسته . || (ص ) مرد سطبراندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنهورةلغتنامه دهخداکنهورة. [ ک َ ن َ وَ رَ ] (ع ص ) ناقه ٔ بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماده شتر بزرگ جثه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر ماده ٔ کلانسال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماده شتر کلانسال . (ناظم الاطباء).
کنهانلغتنامه دهخداکنهان . [ ک َ ] (ع اِ) گیاهی است برگش شبیه برگ بن ، نیک دورکننده ٔ کژدم . گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد.خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن . (منتهی الارب ). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی ، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [ چ َ ن َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصه ٔ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند». (از مرآت البلدان ج 4<
چکنهلغتنامه دهخداچکنه . [چ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، به معنی خرده مالک است ، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گله ٔ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است .
داراشکنهلغتنامه دهخداداراشکنه . [ رْ اِ ک َ ن َ / ن َ ] (اِ) سمی است قتال و مصنوع از زیبق و سم الفار... و در مصر دواءالشعث خوانند. (انجمن آرا).
زفکنهلغتنامه دهخدازفکنه . [ زُ / زِ ک ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) تی پا. اردنگ . زهکونی . ام کیسان . و با زدن مستعمل است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شکنهلغتنامه دهخداشکنه . [ ش ِ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) عشوه . کرشمه . غنج . دلال . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ). || سیخول . خارپشت . (ناظم الاطباء). سیخول را نیز گویند و آن خارپشتی است که خارهای خود را مانند تیر اندازد. (برهان ) (آنندراج )