کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (ع اِ) سمج و غار کوه فراخ ، شبیه خانه ٔ زمین کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مانند خانه است کنده شده در کوه ، جز آنکه کهف فراخ است و کوچک را غار گویند. ج ، کهوف . (از اقرب الموارد). شکاف در کوه . (ترجمان القرآن جرجانی ). غار یا مغاره ٔ بزرگ . غاری فراخ به کوه .
کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (اِخ ) سوره ٔ هجدهم از قرآن و آن مکیه و صدوده آیت است پس از اِسراء و پیش از مریم . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (ع مص ) نیک دویدن و شتافتن . (منتهی الارب ). سرعت و شتاب در دویدن و رفتن . (ناظم الاطباء). سرعت . (اقرب الموارد). || رفتن ، و آن فعل مرده ای است و از آن «کنهف عنا» به زیادت نون بنا گردیده است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کهفدیکشنری عربی به فارسیغار , کاو , مجوف , مقعر , مجوف کردن , درغارجادادن , حفر کردن , فرو ريختن , حفره زيرزميني , مغاک , چال , گودال , حفره
کهففرهنگ فارسی عمید۱. هجدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۰ آیه؛ اصحاب کهف.۲. [قدیمی، مجاز] پناهگاه.۳. [قدیمی] غار.
کحفلغتنامه دهخداکحف . [ ک َ ] (ع اِ) عضو. ج ، کُحوف . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به کحوف شود.
قحولغتنامه دهخداقحو. [ ق َح ْوْ ] (ع مص ) گرفتن . گویند: قحا المال قحواً؛ گرفت آن را. (منتهی الارب ).
قحفلغتنامه دهخداقحف . [ ق َ ] (ع مص ) کاسه ٔ سر بریدن یا شکستن . || یا زدن بر آن . || رسیدن بر کاسه ٔ سر کسی . || خوردن آنچه در کاسه باشد. || بیرون آوردن آنچه در آوند است . || کشیدن اشکنه و جز آن را. || گندم دانه بر باد کردن و بردن هرچه باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ذات کهفلغتنامه دهخداذات کهف . [ ت ُ ک َ ] (اِخ ) کوهی است نزدیک ضریّة و بدانجا بنویربوع را با جیش منذربن ماءالسماء جنگی روی داد و غلبه بنویربوع را بود. جریر گوید : هم ملکوا الملوک بذات کهف هم منعوا من الیمن الکلابا. (از المرصع).و روضة
کهف الظلملغتنامه دهخداکهف الظلم . [ ک َ فُظْ ظُ ] (اِخ ) نام مردی است معروف . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس در ماده ٔ «ظلم » شود.
اصحاب کهفلغتنامه دهخدااصحاب کهف . [ اَ ب ِ ک َ ] (اِخ ) بمعنی صاحبان غار، و ایشان هفت تن بودند از دوستان حق که از خوف دقیانوس نام پادشاهی ظالم از شهر گریخته در غاری پنهان شده بخفتند و سگی بمحبت ایشان همراه بود بحکم الهی بعد سه صد سال بیدار شده باز بخفتند باز بقیامت خواهند برخاست . نام ایشان به اتف
اهل کهفلغتنامه دهخدااهل کهف . [ اَ ل ِ ک َ ] (اِخ ) اصحاب کهف : گفت نی گفتمش چو میرفتی در حرم همچواهل کهف و رقیم . ناصرخسرو.و رجوع به اصحاب کهف شود.
کهف الظلملغتنامه دهخداکهف الظلم . [ ک َ فُظْ ظُ ] (اِخ ) نام مردی است معروف . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس در ماده ٔ «ظلم » شود.
متکهفلغتنامه دهخدامتکهف . [ م ُ ت َ ک َهَْ هَِ ] (ع ص ) کوهی که کهف ناک گردد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کوه کهف ناک گردیده . (ناظم الاطباء). رجوع به تکهف شود.
ذات الکهفلغتنامه دهخداذات الکهف . [ تُل ْ ک َ ] (اِخ ) موضعی است در شعر عوف بن الأحوص : یسوق صریم شأها من جلاجل الی ّ و دونی ذات کهف و قورها.و در شعربشربن ابی حازم :یسومون الصلاح بذات کهف و ما فیها لهم سلع وقار.(از معجم البلدان یا
ذات کهفلغتنامه دهخداذات کهف . [ ت ُ ک َ ] (اِخ ) کوهی است نزدیک ضریّة و بدانجا بنویربوع را با جیش منذربن ماءالسماء جنگی روی داد و غلبه بنویربوع را بود. جریر گوید : هم ملکوا الملوک بذات کهف هم منعوا من الیمن الکلابا. (از المرصع).و روضة
اصحاب کهفلغتنامه دهخدااصحاب کهف . [ اَ ب ِ ک َ ] (اِخ ) بمعنی صاحبان غار، و ایشان هفت تن بودند از دوستان حق که از خوف دقیانوس نام پادشاهی ظالم از شهر گریخته در غاری پنهان شده بخفتند و سگی بمحبت ایشان همراه بود بحکم الهی بعد سه صد سال بیدار شده باز بخفتند باز بقیامت خواهند برخاست . نام ایشان به اتف
اهل کهفلغتنامه دهخدااهل کهف . [ اَ ل ِ ک َ ] (اِخ ) اصحاب کهف : گفت نی گفتمش چو میرفتی در حرم همچواهل کهف و رقیم . ناصرخسرو.و رجوع به اصحاب کهف شود.