کورذوقلغتنامه دهخداکورذوق . [ ذَ / ذُو ] (ص مرکب ) بی ذوق . آن که ذوق سلیم ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. (آنندراج ) : چه غم زین عروس سخن را بترکه بر کورذوقان بود جلوه گر. ظهور
کورذوقیلغتنامه دهخداکورذوقی . [ ذَ / ذُو ] (حامص مرکب ) نداشتن ذوق سلیم .بی ذوقی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کورذوق شود.
کاردکلغتنامه دهخداکاردک . [ دِ ] (اِخ ) هیپولیت ریوای مشهور به آلن نویسنده ٔ فرانسوی متولد در لیون (1804 - 1869 م .). مؤلف «کتاب ارواح » و «کتاب مدیوم ها» .
کاردکفرهنگ فارسی عمید۱. کارد کوچک.۲. آلت فلزی دمپهن و دستهدار که در نقاشی برای آستر کشیدن، آمیختن، و ساختن رنگها به کار میرود.
کورذوقیلغتنامه دهخداکورذوقی . [ ذَ / ذُو ] (حامص مرکب ) نداشتن ذوق سلیم .بی ذوقی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کورذوق شود.
کورذوقلغتنامه دهخداکورذوق . [ ذَ / ذُو ] (ص مرکب ) بی ذوق . آن که ذوق سلیم ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. (آنندراج ) : چه غم زین عروس سخن را بترکه بر کورذوقان بود جلوه گر. ظهور
کورذوقلغتنامه دهخداکورذوق . [ ذَ / ذُو ] (ص مرکب ) بی ذوق . آن که ذوق سلیم ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. (آنندراج ) : چه غم زین عروس سخن را بترکه بر کورذوقان بود جلوه گر. ظهور
دام داشتنلغتنامه دهخدادام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دامداری . مالک دام بودن . حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || وسیله ٔ صید قرار دادن دام و تله : زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست .<p class
دام رودلغتنامه دهخدادام رود. (اِخ ) دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 42هزارگزی باختر ششتمد و 4هزارگزی جنوب کال شور. جلگه است و گرمسیر و دارای 270 تن سکنه . آب آن از قنات
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
دام ظلهلغتنامه دهخدادام ظله . [ م َ ظِل ْ ل ُه ْ ] (ع ، جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) سایه اش پاینده باد. بردوام و پایدار باد سایه ٔ او.- دام ظله العالی ؛ پاینده باد سایه ٔ بلندپایه ٔ او.
کورذوقلغتنامه دهخداکورذوق . [ ذَ / ذُو ] (ص مرکب ) بی ذوق . آن که ذوق سلیم ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. (آنندراج ) : چه غم زین عروس سخن را بترکه بر کورذوقان بود جلوه گر. ظهور