کوزلغتنامه دهخداکوز. (اِ) مقدار شش قسط. معادل شش قسط. (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در شاهد ذیل اگر کوز مصحف کلمه ٔ دیگری مانند گرزو جز آن نباشد ظاهراً یکی از آلتهای جنگ بوده است : معاذبن مسلم فرمود تا آلتهای حرب بسیار ساخته کردند و سه هزار م
کوزلغتنامه دهخداکوز. (ص ) دو تا اندرآمده و کژشده . (فرهنگ اسدی ). پشت خمیده و دوته شده را گویند خواه از پیری و خواه از علت دیگر. (برهان ) (از آنندراج ). پشت دوتا و خمیده خواه از پیری و یا علتی دیگر. (ناظم الاطباء). کوژ. قوز. پشت خمیده . دوتا. (فرهنگ فارسی معین ). چفته . کوژ. کژ. دوتاه . خم .
کوزلغتنامه دهخداکوز. (معرب ، اِ) آبجامه ای است معروف . ج ، کیزان ، اکواز، کِوَزة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). آوندی است دارای دسته و لوله و یا ظرفی است کوچکتر ازابریق . این کلمه دخیل است . (از اقرب الموارد). کوزه . (دهار). فارسی معرب . (ثعالبی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوزه
کوزلغتنامه دهخداکوز. [ ک َ ] (ع مص ) به کوزه آب خوردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || گرد آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جمع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد): کازه کوزاً؛ جمع کرد و گرد آورد آن را. (ناظم الاطباء).
کوزلغتنامه دهخداکوز. [ ک َ / کُو ] (اِ) پشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوزبندی شود. || در شواهد ذیل ظاهراً به معنی قطعه زمین زراعتی و «کرد» یا «کرت » استعمال شده است : دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیر ساباط گویند مثل با
برشکاری قوسی کربنیcarbon arc cutting, CACواژههای مصوب فرهنگستاننوعی برشکاری قوسی که در آن از الکترود کربنی استفاده میشود
برشکاری قوسی هواکربنیair carbon arc cutting, CAC-A, AC-Aواژههای مصوب فرهنگستاننوعی برشکاری قوسی که در آن گرمای حاصل از الکترود کربنی و فلز، با دمیدن هوای فشرده و زدودن فلز مذاب ایجاد میشود
راهبُرد پیشگامی در کاهش هزینهcost leadership strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای کاهش هزینههای عملیاتی در فضای رقابتی
قوش قوشلغتنامه دهخداقوش قوش . (ع اِ صوت )زجری است مر کلب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).کلمه ای است که بدان سگ را رانند. (ناظم الاطباء).
قوش خزاعی قوش کهنهلغتنامه دهخداقوش خزاعی قوش کهنه . [ خ َ ک ُ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کندکلی بخش سرخس شهرستان مشهد، سکنه ٔ آن 700 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پنبه . شغل اهالی آنجا زراعت ، مالداری و قالیچه و کرباس بافی
کوزه کوزه کردنلغتنامه دهخداکوزه کوزه کردن . [ زَ زَ / زِ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب )قاچ کردن . پهلو کردن خربزه و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری ، یادداشت ایضاً).
کوزبندیلغتنامه دهخداکوزبندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) مرزبندی . پشته بندی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزبندی کردن شود.
کوزورهلغتنامه دهخداکوزوره . [ وَ رِ ] (اِ) صراحی شیشه ای و بلوری . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). و رجوع به کوزاوره شود.
کوزدهلغتنامه دهخداکوزده . [ زَ دَ / دِ ] (اِ) به لغت فارسی انزروت است . کوزد. (فهرست مخزن الادویه ). کوژد. کوژده . و رجوع به کوزد، کوژد و کوژده شود.
کیزانلغتنامه دهخداکیزان . (ع اِ) ج ِ کوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع کوز که آبجامه ای است معروف . (آنندراج ). رجوع به کوز (ع اِ) شود.
اکوازلغتنامه دهخدااکواز. [ اَک ْ ] (ع اِ) ج ِ کوزه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ کوز به معنی آبجامه ای است معروف . (آنندراج ). رجوع به کوز شود.
کوزبندیلغتنامه دهخداکوزبندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) مرزبندی . پشته بندی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزبندی کردن شود.
کوزورهلغتنامه دهخداکوزوره . [ وَ رِ ] (اِ) صراحی شیشه ای و بلوری . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). و رجوع به کوزاوره شود.
کوزدهلغتنامه دهخداکوزده . [ زَ دَ / دِ ] (اِ) به لغت فارسی انزروت است . کوزد. (فهرست مخزن الادویه ). کوژد. کوژده . و رجوع به کوزد، کوژد و کوژده شود.
کوزاورهلغتنامه دهخداکوزاوره . [ وَ رِ ] (اِ) صراحی شیشه ای و بلوری . (ناظم الاطباء). کوزابر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزابر شود.
مرکوزلغتنامه دهخدامرکوز. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از رَکز. رجوع به رکز شود. || محکم نشانیده شده ، مأخوذ از رکز که به معنی سرنیزه و جز آن در زمین فروبردن است . (غیاث ) (آنندراج ). || نشانده شده و نهاده شده و نصب شده . (ناظم الاطباء). || ثابت . (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت و مستحکم و برقرار و ا
متکوزلغتنامه دهخدامتکوز. [ م ُ ت َ ک َوْ وِ ] (ع ص ) قوم گردآمده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گردآمده و جمعشده . (ناظم الاطباء). رجوع به تکوز شود.
گنبد کوزلغتنامه دهخداگنبد کوز. [ گُم ْ ب َ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است : میل در سرمه دان نرفته هنوزبازیی بازکرد گنبد کوز. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 312).رجوع به گنبد گوز شود.
کورکوزلغتنامه دهخداکورکوز. (اِخ ) ازجانب «اوکتای قاآن » والی خراسان بود و در زمان توراکینا خاتون از حکومت معزول و محبوس و امیر ارغون به جای وی منصوب شد. (از تاریخ جهانگشای جوینی ص 199).
کوزکوزلغتنامه دهخداکوزکوز. (ق مرکب ) دولادولا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزکوز رفتن ذیل ترکیب های کوز شود.