کوسلغتنامه دهخداکوس . (اِخ ) نام قصبه ای است از مازندران که به کوسان اشتهار دارد. (برهان ) (آنندراج ). نام قصبه ای در مازندران . (ناظم الاطباء) : ز آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کردکجا کز جهان کوس خوانی همی جز این نام نیزش ندانی همی .<b
کوسلغتنامه دهخداکوس . (ع ص ، اِ) ج ِ کوساء: رمال کوس ؛ یعنی ریگهای برهم نشسته . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کوساء شود.
کوسلغتنامه دهخداکوس . (هندی ، اِ) بهندی بمعنی کروه است که ثلث فرسخ باشد. (برهان ) (آنندراج ). واحد مسافت معادل ثلث فرسخ . کروه . (فرهنگ فارسی معین ) : از اینجا تا سهرند ده دوازده کوس بیش نیست . (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ).
کوسلغتنامه دهخداکوس . [ ک َ ] (ع اِ) باد نکباء که بر وی باد دیگر به درازا وزد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کلمه ای است که به هنگام ترس از غرق شدن گویند. (از منتهی الارب ). کلمه ای است که به هنگام غرق شدن گویند و چه بسا در این مقام اعجمی است . (از اقرب الموارد). ازهری
راهبُرد پیشگامی در کاهش هزینهcost leadership strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای کاهش هزینههای عملیاتی در فضای رقابتی
قوش قوشلغتنامه دهخداقوش قوش . (ع اِ صوت )زجری است مر کلب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).کلمه ای است که بدان سگ را رانند. (ناظم الاطباء).
قوش خزاعی قوش کهنهلغتنامه دهخداقوش خزاعی قوش کهنه . [ خ َ ک ُ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کندکلی بخش سرخس شهرستان مشهد، سکنه ٔ آن 700 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پنبه . شغل اهالی آنجا زراعت ، مالداری و قالیچه و کرباس بافی
کوس زدنلغتنامه دهخداکوس زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) کوس فروکوفتن . (فرهنگ فارسی معین ). آواز برآوردن از کوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن . طبل کوفتن : بزد بوق و کوس و سپه برنشاندبه کردار آتش از آنجا براند. فردوسی .بزد کوس
کوسر کردنلغتنامه دهخداکوسر کردن . [ ک َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرد آمدن و شور کردن . گرد آمدن به مشورت . به جماعت مشورت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوسجةلغتنامه دهخداکوسجة. [ ک َ س َ ج َ ] (ع مص ) کوسه گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوسج الرجل ؛ آن مرد کوسه گردید. (از اقرب الموارد).
کوس اندرآوردنلغتنامه دهخداکوس اندرآوردن . [ اَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) در شاهد زیر از فردوسی ظاهراً بمعنی هجوم آوردن ، حمله کردن و آهنگ هجوم کردن آمده است : چو کیخسرو آن جنبش باددیددل و بخت ایرانیان شاد دیدابا رستم و گیو و گودرز و طوس ز قلب سپاه اندرآورد کوس .
دروسوس گرمانیکوسلغتنامه دهخدادروسوس گرمانیکوس . [ دْرو / دِ گ ِ ] (اِخ ) نرو کلاودیوس . ملقب به دروسوس مهین (38-39 ق . م .) سردار رومی ، از خاندان دروسوس ؛ فرزند لیویادروسیلا و ناپسری آوگوستوس ، در <span
پیتاکوسلغتنامه دهخداپیتاکوس . [ کُس ْ ] (اِخ ) یکی از حکمای سبعه ٔ یونان باستان . وی در سال 650 ق . م . پیش از میلاد در جزیره ٔ می تی لن تولد یافت و در 579 درگذشت . پیتاکوس خطابه ای چند درباره ٔ قوانین داشته است که اکنون در دست
پیش کوسلغتنامه دهخداپیش کوس . (اِ مرکب ) گمان میکنم در بیت ذیل بمعنی مقدمه ٔ سپاه باشد، پیش صف ؟ یا پیش حمله ؟ (یادداشت بخط مؤلف ) : نگهبان ایشان همی بود ریوکه بودی دلیر و هشیوار و نیوبگاه نبرد او بدی پیش کوس نگهبان گردان و داماد طوس .<p class="author
خاریدن کوسلغتنامه دهخداخاریدن کوس . [ دَ ن ِ ] (مص مرکب ) کنایه از کوفتن کوس است . (آنندراج ). نواختن کوس . زدن کوس : ز خاریدن کوس خارا شکاف پر افکند سیمرغ در کوه قاف .نظامی (از آنندراج ).