کولکلغتنامه دهخداکولک . [ ل َ ] (اِ) کدویی بود که زنان پنبه را در او نهند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302) . کدویی را گویند که زنان پنبه ٔ رشتن را در آن نهند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در لهجه ٔ کرمانی ، کولک (غوزه ٔ پنبه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) <sp
کولکفرهنگ فارسی عمیدکدو یا سبد کوچکی که زنان روستایی در پای چرخ نخریسی میگذارند و گلولههای نخ را در آن میاندازند.
کولیکلغتنامه دهخداکولیک . (اِخ ) کولیک بزرگ و کولیک کوچک کوههایی است که خط سرحدی ایران و عراق از آنجا عبور می کند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان صص 38-40 شود.
کویلکلغتنامه دهخداکویلک . [ کُی ْ ل َ ] (ترکی ، اِ) در ترکی به معنی پیراهن . (غیاث ) (آنندراج ). پیراهن . (فرهنگ فارسی معین ).
قولقلغتنامه دهخداقولق . [ ق َ / قُو ل ُ ] (اِ) کیسه گونه ای برای نهادن سوزن و نخ و انگشتانه و مقراض و موم زنان برای خیاطی . (یادداشت مؤلف ). قُلﱡق . رجوع به قُلﱡق شود.
قولکلغتنامه دهخداقولک . [ ق ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام ، سکنه ٔ آن 180 تن . آب آن از رودخانه ٔ مسیمه . محصول آن غلات ، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است . در زمستان به مرز عراق میروند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی
کولک کولکوواژهنامه آزادنام بازی کودکانه ای که در استان فارس رایج است و بچه ها هنگام بازی، یکدیگر را به دوش (کول) می کشند و مسافتی از راه را می پیمایند.
کولکولغتنامه دهخداکولکو. [ ] (اِخ ) رودی است که از کوه بیستون و حوالیش برمی خیزد و وسطام را که دیهی بزرگ و محاذی صفه ٔ شبدیز است مشروب می سازد. (از نزهةالقلوب چ گای لسترنج ص 109).
کولکولهلغتنامه دهخداکولکوله . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرویران که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع است و 213 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دشت کولکلغتنامه دهخدادشت کولک . [ دَ ت ِ ل َ ] (اِخ ) نام محلی است نزدیک بخارا و بلخ و نسبت بدان دشت کولکی شود : زینهار که مولانا تاج الدین دشت کولکی را دریابی که از اولیاء اﷲ است به خاطر من آمد که مرا... بلخ است از این راه بطرف وطن خود میروم بلخ کجا و دشت کولک کجا. از بخا
استرکلغتنامه دهخدااسترک . [ اِ ت ِ رَ] (اِ) بیخ خوشبوئی است که بترکی قره کولک گویند و میعه ٔ سایله هم گویند. (شعوری ). رجوع به اصطرک شود.
قلکلغتنامه دهخداقلک . [ ق ُل ْ ل َ ] (اِ) صورتی از غولک و کولک . کوزه ٔ سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد که مسکوک در آن فروتوان ریخت و جز با شکستن کوزه بیرون نتوان کرد و کودکان پولهای خود در آن ذخیره کنند و پس از پرشدن کوزه بشکنند و بیرون آرند. رجوع به غلک شود.
جوزقلغتنامه دهخداجوزق . [ ج َ / جو زَ ] (معرب ، اِ) جوزق پنبه ؛ معرب کوزه ٔ پنبه ، غلاف پنبه که هنوزپنبه از آن برنیاورده باشند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غوزه ٔ پنبه قبل از شکفتن . معرب گوزه . (غیاث )(آنندراج ). کولک . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ).
غولهلغتنامه دهخداغوله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی غولَک . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). غُلَّک . طَبل . کولک . قُلَّک . رجوع به غولک و قلک شود. || انبار غله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) : خشک زارا که کشتز
کولکولغتنامه دهخداکولکو. [ ] (اِخ ) رودی است که از کوه بیستون و حوالیش برمی خیزد و وسطام را که دیهی بزرگ و محاذی صفه ٔ شبدیز است مشروب می سازد. (از نزهةالقلوب چ گای لسترنج ص 109).
کولکولهلغتنامه دهخداکولکوله . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرویران که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع است و 213 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کولک کولکوواژهنامه آزادنام بازی کودکانه ای که در استان فارس رایج است و بچه ها هنگام بازی، یکدیگر را به دوش (کول) می کشند و مسافتی از راه را می پیمایند.
دشت کولکلغتنامه دهخدادشت کولک . [ دَ ت ِ ل َ ] (اِخ ) نام محلی است نزدیک بخارا و بلخ و نسبت بدان دشت کولکی شود : زینهار که مولانا تاج الدین دشت کولکی را دریابی که از اولیاء اﷲ است به خاطر من آمد که مرا... بلخ است از این راه بطرف وطن خود میروم بلخ کجا و دشت کولک کجا. از بخا
اسکولکلغتنامه دهخدااسکولک . [ اُ ل َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه قزوین و رشت ، میان تاریک رود و سفیدکتله در 301500 گزی طهران .