کومهلغتنامه دهخداکومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) با ثانی مجهول ، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان ). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان
کومهفرهنگ فارسی عمیدپناهگاه کوچکی که فالیزبانان و شکارچیان با شاخوبرگ درختان در بیابان برای خود درست میکنند.
کومحلغتنامه دهخداکومح . [ ک َ م َ ] (ع ص ) مرد بزرگ سرین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): رجل کومح . (اقرب الموارد). || پردهن از دندان چندان که سخنش درشت و پر گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که دهان وی را دندانها پر کرده باشد، چندان که سخنش درشت و غلیظ گردد.(ناظم الاطباء). مرد
کومةلغتنامه دهخداکومة. [ م َ ] (ع اِ)کومه . توده ٔ خاک بلند برداشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). توده ای از خاک و جز آن و آن را صبره گویند. ج ، کُوُم ، اکوام . (از اقرب الموارد). توده . کپه : یک کپه خاک ؛ یک کومه ٔ خاک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کومیهلغتنامه دهخداکومیه . [ م ِ ی َ ] (اِخ ) قبیله ای از بربر. (از معجم البلدان ). رجوع به بربر شود.
قومیهلغتنامه دهخداقومیه . [ ق َ می ی َ ] (ع اِ) قومیة الانسان ؛ بالای مردم . (منتهی الارب ). قامت انسان . (از اقرب الموارد). || قومیة الامر؛ آنچه بدان قائم شود. (منتهی الارب ). قوام امر. (اقرب الموارد). || (ص نسبی ) نسبت است به قوم .
کومه2coacervateواژههای مصوب فرهنگستانانبوههای از قطرات کلوئیدی که با بارهای ایستابرقی/ الکترواستاتیکی جذب یکدیگر میشوند
کومهایcumulusواژههای مصوب فرهنگستانابرهای جداازهم و معمولاً چگال، با خطوط مرزی واضح، که نمای آنها به شکل خاکریز یا گنبد یا برجهای در حال افزایش و گسترش است و برآمدگی بخش فوقانی آنها اغلب به گلکلم شباهت دارد؛ بخشهای رو به آفتاب این ابرها غالباًً سفید درخشان و پایۀ آنها بهنسبت تیره و افقی است؛ ابر کومهای گاهی پارهپاره است
کومهایباراcumulonimbusواژههای مصوب فرهنگستانابر سنگین و چگال، با گسترش قائم چشمگیر و به شکل کوه یا برجهای عظیم؛ دستکم بخشی از قسمت فوقانی آن معمولاً هموار یا رشتهرشته یا مخطط و همواره تخت است؛ این بخش اغلب به شکل سندان یا پرۀ بسیار بزرگ گسترش مییابد؛ زیر پایۀ این ابر که معمولاً بسیار تیره است، غالباًً ابرهای پارهپاره وجود دارد که ممکن ا
کومه سرالغتنامه دهخداکومه سرا. [ م َ س َ ] (اِخ ) مرکز ناحیه ٔ شفت در گیلان است و200 خانه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 274).
کومه (کلبه)گویش اصفهانی تکیه ای: -------- طاری: --------- طامه ای: --------- طرقی: --------- کشه ای: --------- نطنزی: ---------
دارالحکومهلغتنامه دهخدادارالحکومه . [ رُل ْ ح ُ م َ ] (ع اِ مرکب ) سرای حاکم . || محل حکومت کردن . رجوع به دارالجلال و دارالخلافه شود.
ماماکوکومهلغتنامه دهخداماماکوکومه . [ م َ / م ِ ](اِ مرکب ) جغد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول زنان ، دختری خرد که رفتار و گفتار به تقلید زنان دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوکومهلغتنامه دهخداکوکومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) جغد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نامی است که به مزاح به دختران خردسال دهند که خانه داری کردن خواهند. دختر خردسال که به تقلید زنان چادر نماز بر سر کند. دختری خرد که گفتار و رفتار خود را با زنان مانند کند. دختری
لت کومهلغتنامه دهخدالت کومه . [ ل َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 41 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رودخانه ٔ نکا، کوهستانی و معتدل و مرطوب ، دارای 160 تن سکنه ، شیعه مازندرانی و فارس
لته کومهلغتنامه دهخدالته کومه . [ ل َ ت َ م َ ] (اِخ ) نام دهی به هزارجریب مازندران .(مازندران و استرآباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی ).