کوکبلغتنامه دهخداکوکب . [ ک َ ک َ] (ع اِ) ستاره . (ترجمان القرآن ). ستاره ٔ بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و ذهب القوم تحت کل کوکب ؛ یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب ). ستاره ٔ بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن
کوکبلغتنامه دهخداکوکب . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) قلعه ای است مشرف به طبریه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه . صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است . (از معجم البلدان ).
کوکبفرهنگ فارسی عمید۱. (نجوم) ستاره.۲. (زیستشناسی) گلی زینتی، پُرپَر، و به رنگهای سرخ، زرد، سفید، و بنفش که از طریق پیاز زیاد میشود.۳. [قدیمی، مجاز] اشک.۴. [قدیمی، مجاز] میخ تزئینی شمشیر.
کویکبلغتنامه دهخداکویکب . [ ک ُ وَ ک ِ ] (اِخ ) مسجدی است مر نبی را صلی اﷲ علیه و آله و سلم میان تبوک و مدینه . (منتهی الارب ).
کویکبلغتنامه دهخداکویکب . [ ک ُ وَ ک ِ ] (ع اِ مصغر) مصغر کوکب . ستاره ٔ خرد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چهار کوکبلغتنامه دهخداچهار کوکب . [ چ َ /چ ِ ک َ / کُو ک َ ] (اِخ ) چهار کوکب قطعةالفرس . چهار ستاره ای که در پس دلفین قرار دارند. هر دو تای از آن در پهلوی یکدیگرند و آن دوتای واقع بر محل دهان اسب یک وجب با هم فاصله دارند و آن دوت
حش کوکبلغتنامه دهخداحش کوکب . [ح َش ْ ش ِ ک َ ک َ ] (اِخ ) موضعی است در بیرون مدینة به جانب بقیع، و عثمان آنجا را بخرید و بر قبرستان بقیع بیفزود، و کوکب نام مردی از انصار بوده که بدان اضافه شده است . (معجم البلدان ) (عقد الفرید ج 5 ص 4
کوکبهلغتنامه دهخداکوکبه . [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم . (آنندراج ). گروه . (از گنجینه ٔ گنجوی ) : ز شش کوکبه صف
کوکبالغتنامه دهخداکوکبا. [ ک َ / کُو ک َ ] (هزوارش ،اِ) به لغت زند و پازند ستاره را گویند و عربان کوکب خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). به لغت زند و پازندستاره و تارا. (ناظم الاطباء). هزوارش کوکبا ، کوکپا ، پهلوی ستارک (ستاره ) وبا کوکب عربی مقایسه شود. (حاشیه
کوکبانلغتنامه دهخداکوکبان . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) قلعه ای است در یمن که درونش مرصع به یاقوت و درخشان همچو کوکب بود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شهری است در یمن .(الحلل السندسیة ج 2 ص 111). نام موضعی است و مولد اخفش حسین بن ح
کوکبوسلغتنامه دهخداکوکبوس . [ کُک ْ / ک َ وَک ْ ] (ص ) به معنی کج و ناراست باشد. (برهان ) (آنندراج ). کج و ناراست . (ناظم الاطباء).
کوکبةلغتنامه دهخداکوکبة. [ ک َک َ ب َ ] (ع مص ) درخشیدن و روشن گردیدن آهن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن . (ناظم الاطباء). || (اِ) ستاره ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و
مناکرهلغتنامه دهخدامناکره . [ م ُ ک َ / ک ِ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) مناکرة. رجوع به مناکرة شود. || (اصطلاح نجوم ) آن است که کوکب روزی اندر خانه ٔ کوکب شبی باشد و خداوند خانه اندر برج کوکب روزی یا کوکب شبی اندر خانه ٔ کوکب روزی
کوکبهلغتنامه دهخداکوکبه . [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم . (آنندراج ). گروه . (از گنجینه ٔ گنجوی ) : ز شش کوکبه صف
کوکب شاموسلغتنامه دهخداکوکب شاموس . [ ک َ / کُو ک َ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نام گلی است و آن را از جزیره ٔ قبرس آورند و آن از گل مختوم خشکتر می باشد. دارویی کشنده و گزندگی جانوران را دافع است و به عربی طین شاموس خوانند. (برهان ) (آنندراج ). کوکب ساموس . طین
کوکبی مروزیلغتنامه دهخداکوکبی مروزی .[ ک َ ک َ ی ِ م َ وَ ] (اِخ ) از شاعران دوره ٔ غزنویان و به حسن بیان معروف بوده است . قطعه ٔ زیر از اوست :قدح و باده هر دو از صفوت همچو ماه دوهفته دارد اثریا قدح بی می است یا می ناب بی قدح در هوا شگفت نگر. (از لباب الالباب چ
کوکب بحریلغتنامه دهخداکوکب بحری . [ ک َ / کُو ک َ ب ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به ستاره ٔ دریایی شود.
کوکب خراسانیلغتنامه دهخداکوکب خراسانی . [ ک َ ک َ ب ِ خ ُ ] (اِخ ) میرزا محمدباقر. اصلش از خاوران و از مردم راز و قوشخانه ٔ خبوشان بود. در آغاز جوانی به تهران آمد و به کسب علم و ادب پرداخت ودر علوم ریاضی و طبیعی نیز مقامی یافت . محمدحسین خان قاجار مروزی و سایر رجال دربار فتحعلی شاه را در حق او عنایتی
چهار کوکبلغتنامه دهخداچهار کوکب . [ چ َ /چ ِ ک َ / کُو ک َ ] (اِخ ) چهار کوکب قطعةالفرس . چهار ستاره ای که در پس دلفین قرار دارند. هر دو تای از آن در پهلوی یکدیگرند و آن دوتای واقع بر محل دهان اسب یک وجب با هم فاصله دارند و آن دوت
حش کوکبلغتنامه دهخداحش کوکب . [ح َش ْ ش ِ ک َ ک َ ] (اِخ ) موضعی است در بیرون مدینة به جانب بقیع، و عثمان آنجا را بخرید و بر قبرستان بقیع بیفزود، و کوکب نام مردی از انصار بوده که بدان اضافه شده است . (معجم البلدان ) (عقد الفرید ج 5 ص 4
چارکوکبلغتنامه دهخداچارکوکب . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) نام چهارستاره از قدر چهارم که در صورت قطعة الفرس است .
مکوکبلغتنامه دهخدامکوکب . [ م ُ ک َ ک َ ] (ع ص ) ستاره دار کرده شده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). باکوکب . باستاره .کوکب دار. ستاره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- چرخ مکوکب ؛ منجمان فلک هشتم را خوانند یعنی چرخ پرستاره . (گنجینه ٔ گنجوی ). || آنچه از زر و نقره م