کویزلغتنامه دهخداکویز. [ ک َ ] (اِ) کنج و گوشه ٔ خانه را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). گوشه ٔ خانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). || جای خالی . (ناظم الاطباء).
کویزلغتنامه دهخداکویز. [ ک َ] (اِ) قفیز. (السامی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (مهذب الاسماء، از یادداشت ایضاً). کویژ = کفیز = قفیز (معرب ). پهلوی ، کپیچ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کویژ و قفیز شود.
برشکاری قوسی کربنیcarbon arc cutting, CACواژههای مصوب فرهنگستاننوعی برشکاری قوسی که در آن از الکترود کربنی استفاده میشود
برشکاری قوسی هواکربنیair carbon arc cutting, CAC-A, AC-Aواژههای مصوب فرهنگستاننوعی برشکاری قوسی که در آن گرمای حاصل از الکترود کربنی و فلز، با دمیدن هوای فشرده و زدودن فلز مذاب ایجاد میشود
راهبُرد پیشگامی در کاهش هزینهcost leadership strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای کاهش هزینههای عملیاتی در فضای رقابتی
قوش قوشلغتنامه دهخداقوش قوش . (ع اِ صوت )زجری است مر کلب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).کلمه ای است که بدان سگ را رانند. (ناظم الاطباء).
قوش خزاعی قوش کهنهلغتنامه دهخداقوش خزاعی قوش کهنه . [ خ َ ک ُ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کندکلی بخش سرخس شهرستان مشهد، سکنه ٔ آن 700 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پنبه . شغل اهالی آنجا زراعت ، مالداری و قالیچه و کرباس بافی
کویزدنلغتنامه دهخداکویزدن . [ ک َ دَ ] (مص ) گنجیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : آن [ غیب ] در این جهان نکویزد. (طبقات انصاری نسخه ٔ نافذپاشا، از فرهنگ فارسی معین ).
امتحانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شرایط و عَمَلِ شهود حان شفاهی، امتحان کتبی، آزمایش، مصاحبه، آزمون، کنکور، کویز، آزمونه، المپیاد
کویژلغتنامه دهخداکویژ. [ ک َ ] (اِ) به معنی پیمانه ،و قفیز معرب کویژ است . (انجمن آرا). کیل [ ک َ / ک ِ ]باشد، و آن پیمانه ای است که چیزها بدان پیمایند و به عربی قفیز خوانند. (برهان ) (آنندراج ). اندازه و پیمانه . (ناظم الاطباء). کویز. قفیز. (از فرهنگ فارسی م
کفیزلغتنامه دهخداکفیز. [ک َ ] (اِ) پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج ). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز،
کویزدنلغتنامه دهخداکویزدن . [ ک َ دَ ] (مص ) گنجیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : آن [ غیب ] در این جهان نکویزد. (طبقات انصاری نسخه ٔ نافذپاشا، از فرهنگ فارسی معین ).