کپلغتنامه دهخداکپ . [ ک ُ ] (اِ) به زبان شیرازی قرابه ٔ بزرگ شیشه ای را گویند و کوچک را کبچه گویند. (آنندراج ). قسمی شیشه ٔ بسیار بزرگ برای شراب و سرکه وآب غوره و امثال آن . شیشه های بزرگ قرابه بخصوص پوشال گرفته . (یادداشت مؤلف ). شیشه ٔ ته پهن و دهان باریک که در آن شراب و سرکه و سرکنگبین
کپلغتنامه دهخداکپ . [ ک ُ ] (اِ) دهن باشد و به عربی فم گویند. (برهان ). دهان . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). فم . (فرهنگ فارسی معین ) : من دهان پیش توکنم پر بادتا زنی بر کپم تو زابگرا. رودکی .گفتم آن زلف و کپت گیرم در دست ب
کپلغتنامه دهخداکپ . [ ک ُ ] (اِ) نامی که در رودسر و دیلمان لاهیجان به زیرفون دهند. (یادداشت مؤلف ). یکی ازگونه های زیزفون که در جنگلهای سواحل بحر خزر فراوان می روید. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیرفون شود.
کپفرهنگ فارسی عمیددهان: ◻︎ از لجاج خویشتن بنشستهای / اندراین پستی لپ و کپ بستهای (مولوی: لغتنامه: کپ).
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
بُردار کیوQ vectorواژههای مصوب فرهنگستانبُرداری افقی که واگرایی آن در نظریۀ شبهزمینگَرد و نیمهزمینگَرد در سمت راست معادلۀ امگا ظاهر میشود
قدر کیوQ magnitudeواژههای مصوب فرهنگستانقدر فروسرخ یک جِرم نجومی که به کمک قدر یو و قدر بی و قدر وی محاسبه میشود و مستقل از سرخش (reddening) میانستارهای است
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
کپه کپهلغتنامه دهخداکپه کپه . [ ک ُپ ْ پ َ / پ ِ / ک ُپ ْ پ َ / پ ِ ] (ق مرکب ) توده توده انباشته . (فرهنگ فارسی معین ).تَل تَل . توده های متعدد و پراکنده گرد هم . کوت کوت .
کپورچاللغتنامه دهخداکپورچال . [ ک َ ] (اِخ ) از قرای ناحیه ٔ چهار فریضه و انزلی در گیلان . (یادداشت مؤلف ).
کپورچاللغتنامه دهخداکپورچال . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تلارپی بخش مشهدسر. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 157).
کپورچاللغتنامه دهخداکپورچال . [ ک َ ] (اِخ ) از قرای ناحیه ٔ چهار فریضه و انزلی در گیلان . (یادداشت مؤلف ).
کپورچاللغتنامه دهخداکپورچال . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تلارپی بخش مشهدسر. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 157).
کپ آمدنلغتنامه دهخداکپ آمدن . [ ک َ م َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، حال مرغی است که می خواهد بچه بگذارد. (جمالزاده ، یکی بود یکی نبود) (فرهنگ فارسی معین ).
کپچهلغتنامه دهخداکپچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (اِ) بر وزن و معنی کفچه است و آن را چمچه نیز گویند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). کبچه . کفچه . مِلْعَقَة. (منتهی الارب ). کفلیز. کفگیر. (آنندراج ). آنرا کفچلیز نیز گفته اند و عربان معرب کرده و قفشلیل گویند. (آنندراج
میکرسکپلغتنامه دهخدامیکرسکپ . [ رُ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) ریزبین . (لغات فرهنگستان ). ذره بین . (یادداشت مؤلف ). اسبابی که برای دیدن اشیاء فوق العاده ریزه که رؤیت آنها با چشم ممکن نیست بکار رود. دستگاهی جهت رؤیت ذرات ریزی که دیدن آنها با چشم طبیعی میسر نیست و آن از دو دستگاه عدسی تشکیل یافته یک
آکپلغتنامه دهخداآکپ . [ ک ُ ] (اِ) آکُب . لُپ . لنبوس . یک جانب دهان از درونسو : کند از خست ، او همی پنهان همچو میمون نخود در آکپ خویش .خسروانی .
پرکپلغتنامه دهخداپرکپ . [ پ ِ رِ ک ُ ] (اِخ ) دماغه ای که شبه جزیره ٔ قِرم (کریمه ) را به قاره ٔ اروپا متصل میسازد و عرض آن 8 هزارگز است .