کیموسلغتنامه دهخداکیموس .[ ک َ / کی ] (معرب ، اِ) غذا در معده قبل از آنکه خون گردد. (منتهی الارب ). به لغت یونانی به معنی دوباره پخته باشد، و آن دویمین طبخی است که غذا در جگر می یابد. (برهان ) (آنندراج ). بعضی از اهل تحقیق نوشته اند که کیموس آنچه نضج می یابد د
کیموسفرهنگ فارسی معین[ معر. ] (اِ.) 1 - مواد غذایی موجود در معده که با ترشحات و عصیر معدی آغشته شده . کیموس کم و بیش حالت مایعی غلیظ را دارد؛ ج . (ع .) کیموسات . 2 - استحالة طعام است در معده - - بعد از هضم - - به جوهری دیگر که ماده ای غلیظ مایل به رنگ زرد باشد.
کموسلغتنامه دهخداکموس . [ ک ُ ] (ع اِمص ) ترش رویی . (منتهی الارب ). ترش رویی و درشتی . (ناظم الاطباء): کمس کموساً؛ ترش روی گردید. این کلمه را صاغانی ذکر کرده و ازهری گفته است درباره ٔ آن از کلام عرب چیزی نیافتم . (از اقرب الموارد).
کموشلغتنامه دهخداکموش . [ ] (اِخ ) (قهر و غلبه کننده ) یکی از خدایان موآبیان است که قوم کموش بر آن مسمی بودند.(از قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به همین مأخذ شود.
کموشلغتنامه دهخداکموش . [ ک َ] (ع ص ) شاة کموش ؛ گوسپند کوتاه سرپستان یا خردپستان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کموشلغتنامه دهخداکموش . [ ک ُ ] (ص ، اِ) کومش . مقنی . کاریزکن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کومش شود.
کیموساتلغتنامه دهخداکیموسات . [ ک َ /کی ] (اِ) ج ِ کیموس . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیموس شود. || طبایع اربعه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیموس شود.
کیموسیسلغتنامه دهخداکیموسیس . (معرب ، اِ) کیموسیسو. کیموسیسوس . وردینج . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به وردینج شود.
باب المعدهلغتنامه دهخداباب المعده . [ بُل ْ م ِ دَ ] (ع اِ مرکب )سوراخی در طرف پائین معده که معده رابه اثنی عشر مربوط میکند بوسیله ٔ اسفنکتری در موقع لزوم باز میشود و مقداری از کیموس وارد اثنی عشر میشود. (از کالبدشناسی گنج بخش ) (از فیزیولوژی نیک نفس ).
کیلوسلغتنامه دهخداکیلوس . [ ک َ / کی ] (معرب ، اِ) به یونانی به معنی پخته و رسیده باشد و به اصطلاح اطبا اولین طبخی را گویند که غذا در معده می یابد. (برهان ) (آنندراج ). غذا که در معده طبخ اول یافته مثل آش جو می گردد. (غیاث ). مایعی که در امعای دقاق تولید می شو
طحاللغتنامه دهخداطحال . [ طِ ] (ع اِ) سپرز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (زمخشری ). اسپرز. ج ، طُحُل . گویند اسب سپرز ندارد، و این مثل است در شتابروی ، چنانکه گویند: شتر مراره ندارد؛ یعنی بددل است . (منتهی الارب ). اسبل . رجوع به سپرز شود. شیخ الرئیس گوید: طِحال : عضویست غیرحساس . (قانون چ تهران
حاشالغتنامه دهخداحاشا. (ع اِ) گیاهی طبی . حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب گوید: برگش کوچک است و گلش بسرخی زند. صاحب اختیارات بدیعی آرد: مأمون گویند و ثومس نیز خوانند و سعتر الحمار گویند و روفس گوید پودنه ٔ کوهی است و گویند ورق خرد بیابانی است و گویند برگ سپندان دشتی است آنچه محقق است نوعی از پود
حجرالمغناطیسلغتنامه دهخداحجرالمغناطیس . [ ح َ ج َ رُل ْ م ِ ] (ع اِ مرکب ) آهن ربا یا سنگ آهنکش . حجرالحدید. حجرالهنود. سنگ آهن رباست . و از انتهای عمان و حوالی بحر هند خیزد و بهترین او لاجوردی و صاف و زبون ترین او سیاه است . در سیم خشک و در اول گرم و گویند سرد است . و چون قوه ٔ جاذبه ٔ او از ربودن آ
کیموساتلغتنامه دهخداکیموسات . [ ک َ /کی ] (اِ) ج ِ کیموس . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیموس شود. || طبایع اربعه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیموس شود.
کیموسیسلغتنامه دهخداکیموسیس . (معرب ، اِ) کیموسیسو. کیموسیسوس . وردینج . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به وردینج شود.
ردی الکیموسلغتنامه دهخداردی الکیموس . [ رَ دی یُل ْ] (ع اِ مرکب ) غذایی که در او خلط غیر معتدل القوام و الکیفیة پیدا شود. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ).