کین خواهلغتنامه دهخداکین خواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) کین خواهنده . انتقام جوینده . (فرهنگ فارسی معین ). انتقام گیرنده . کینه جو. انتقام کشنده : وگر خون اورا بریزی به دست که کین خواه او در جهان ایزد است . فر
کن لم یکنواژهنامه آزادکُن لَم یَکُن. عبارتی است عربی به معنی لُغویِ بود آنچه بود. این عبارت در زمینهٌ اقتصادی به معاملاتی نسبت داده می شود که براساس ناهماهنگی و یا ناهماهنگی هایی با قرارهایِ قبلیِ بین طرفین معامله، مُلغی تلقّی مشوند.
کین خواهیلغتنامه دهخداکین خواهی . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) انتقام جویی . (فرهنگ فارسی معین ). خونخواهی . دشمنی . خصومت : آنچه به کین خواهی از تو آید فردانه ز قباد آمد ای ملک نه ز بهمن . فرخی .چو کین خو
کینه خواهلغتنامه دهخداکینه خواه . [ ن َ /ن ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) بدخواه و بداندیش و تلافی کننده ٔ بدی . (ناظم الاطباء). منتقم . خونخواه . آخذ ثار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو : خبرشد به ترک
کینه خواهیلغتنامه دهخداکینه خواهی . [ ن َ / ن ِ خوا / خا ] (حامص مرکب ) انتقام و تلافی بدیها. بدخواهی و بداندیشی . (ناظم الاطباء). انتقام جویی : بی گمان شد که گور کین اندیش خواندش ازبهر کینه خواهی خو
خواهلغتنامه دهخداخواه . [ خوا / خا ] (نف مرخم ) خواهنده . طالب . آرزومند. (ناظم الاطباء). این کلمه اغلب بصورت ترکیب بکار میرود چون ترکیبات زیر:آبروخواه . آزادی خواه . آشتی خواه . آرزوخواه . انصاف خواه . باج خواه . بارخواه . باژخواه . بدخواه . تاج خواه . ت
برون آوردنلغتنامه دهخدابرون آوردن . [ ب ِ / ب ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون آوردن . خارج کردن . ظاهر کردن : چیست از گفتار خوش بهتر که اومار را آرد برون از آشیان . خفاف .چند بُوی چند ندیم الندم کوش و برو
کینلغتنامه دهخداکین . (اِ) به معنی کینه است که عداوت و دشمنی باشد. (برهان ).بغض و عداوت و کینه . (آنندراج ). عداوت و دشمنی و کینه و بدخواهی و خصومت . (ناظم الاطباء). دشمنی نهفته در دل از کسی که به او بدی کرده یا کسی از او کشته است . غِل ّ. ضِغْن . ضغینة. حقد. بغض . بغضاء. اِحْنة. حَنَق . عدا
کینفرهنگ فارسی عمید۱. بغض و دشمنی که انسان در دل نگه دارد؛ دشمنی؛ عداوت؛ کینه.۲. جنگ.۳. انتقام.⟨ کین ایرج: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو کردی «کین ایرج» را سرآغاز / جهان را کین ایرج نوشدی باز (نظامی۱۴: ۱۸۱).⟨ کین سیاوش (سیاووش): (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ بارب
کینلغتنامه دهخداکین . (موصول + ضمیر / ص ) مخفف «که این » است ، و آن را به الف هم نویسند به این صورت : «کاین ». (برهان ). مخفف که این . (ناظم الاطباء). که این . کاین . زیرا که این . (فرهنگ فارسی معین ) : به دل گفت کین روز ما تیره گ
کینلغتنامه دهخداکین . [ ک َ ] (ع اِ) گوشت پاره ٔ اندرون کس زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوشت اندرون فرج زن . (غیاث ). گوشت اندرون شرم زن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گره گوشت فرج شبیه به کرانه ٔ خسته ٔ خرما. ج ، کیون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دام مشکینلغتنامه دهخدادام مشکین . [ م ِ م ُ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زلف : دام مشکینی که من در گردن او دیده ام آهوی مشکین شوند از بوی او نخجیرها.صائب (از آنندراج ).
در غلبکینلغتنامه دهخدادر غلبکین . [ دَ غ َ ب َ / دَ غ ُ ب َ ] (اِ مرکب ) در غلبکن . (از برهان ). رجوع به در غلبکن شود.
در غلپکینلغتنامه دهخدادر غلپکین . [ دَ غ َ پ َ / دَ غ ُ پ َ ] (اِ مرکب ) در غلبکین . در غلبکن . رجوع به در غلبکن شود.
درلکینلغتنامه دهخدادرلکین . [ ] (اِخ ) دسته ای از اقوام ترک مغولی ، به این شرح که اقوامی از اتراک در زمان قدیم لقب ایشان مغول بوده و اقوام بسیار از آنان پدید آمده اند. این اقوام مغول دو قسمند، مغول درلکین و مغول نیرون . و مغول درلکین شعب و اقوامی باشند که از نسل بقیه ٔ قوم مغول نکوزوقیان که در
دکاکینلغتنامه دهخدادکاکین . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دُکّان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دکان شود : نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رسته ٔ لؤلؤ خوشاب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 54).