گارلغتنامه دهخداگار. (پسوند) اِفاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند وقتی که به ریشه ٔ فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید : آمرزگار:گناه من ارنامدی در شمارترا نام کی بودی آمرزگار. نظامی .دعا را به آمرزش آور بکارمگر رحمتی
گارفرهنگ فارسی عمیدبه آخر بن ماضی یا مضارع بعضی از فعلها میپیوندد و صفت میسازد: آفریدگار، آمرزگار، پروردگار، کردگار، آموزگار، سازگار، طلبگار.
گارلغتنامه دهخداگار. (فرانسوی ، اِ) ایستگاه . توقف گاه . لنگرگاه . محل توقف و حرکت ترن و مسافرین و بارانداز. محل توقف و حرکت کشتیها و زورقها.
چار چارگویش بختیاریچارچار، سردترین روزهاى زمستان درماه بهمن، چهار روز آخر چله بزرگ وچهار روز اول چله کوچک = 7 تا 10 و11 تا 14 بهمن.
لدینیانلغتنامه دهخدالدینیان . [ ل ِ ] (اِخ ) نام کرسی بخش در ولایت آلس در ایالت گار، میان ویدرول و گار، به فرانسه ، دارای 780 تن سکنه .
قرکانلوواژهنامه آزادگار کندی یا به زبان فارسی که جایی را که برف زیادی دارد (به خاطر زیاد باریدن برف در این جا).
گاراژفرهنگ فارسی عمید۱. محوطۀ معمولاً سرپوشیدهای واقع در ساختمان که به نگهداری اتومبیلها اختصاص دارد؛ پارکینگ.۲. محلی که در آن اتومبیلها را تعمیر میکنند؛ تعمیرگاه.۳. مؤسسۀ حملونقل بار و مسافر.
گاردفرهنگ فارسی عمید۱. (نظامی) عدهای از افراد نظامی که مٲمور محافظت و نگهبانی از محلی یا کسی باشند.۲. (نظامی) گروهی از افراد نظامی که برای شرایط ویژهای آموزش دیدهاند: گارد احترام، گارد ضد شورش.۳. (ورزش) حالتی که ورزشکاران رشتههایی چون کشتی، بوکس، کاراته، و مانند اینها در هنگام شروع مبارزه به خود میگیر
دختر روزگارلغتنامه دهخدادختر روزگار. [ دُ ت َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از حوادث روزگار. (برهان ). کنایه از حادثه و واقعه . (آنندراج ). کنایه از حوادث است . (انجمن آرا). ریب المنون .
دره یادگارلغتنامه دهخدادره یادگار. [ دَ رِ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 24هزارگزی شمال خاوری نورآباد و 9هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه ، با 180<
کردگارلغتنامه دهخداکردگار. [ ک ِ دْ / ک ِ دِ ] (ص مرکب ) فاعل . عامل . (یادداشت مؤلف ). کننده . (از فرهنگ فارسی معین ) : ز گردش شود کردگی آشکارنشان است پس کرده بر کردگار. (گرشاسبنامه ). || بسیار عمل
دفترنگارلغتنامه دهخدادفترنگار. [ دَ ت َ ن ِ ] (نف مرکب ) دفترنگارنده .نگارنده ٔ دفتر. محرر و نویسنده ٔ دفتر. (آنندراج ):متاعی ز هر جنس بیش از شمارکه در دفتر آورد دفترنگار. میرخسرو (از آنندراج ).دفتری . و رجوع به دفتری شود.
دل افگارلغتنامه دهخدادل افگار. [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دل فگار.دل ریش . دل شکسته . (ناظم الاطباء). خسته دل . دل خسته . پریشان خاطر. دل گرفته . کاسف البال . مغموم . غمین . غمگین . مکمود. کمد. کامد. مهموم . افگار. مکروب : نخستین به گل شادخوارت کندپس آنگه دل افگار خارت کن