گام زنفرهنگ فارسی عمید۱. رونده.۲. تندرو.۳. قاصد.۴. اسب تندرو: ◻︎ یکی اسب باید مرا گامزن/ سم او ز پولاد خاراشکن (فردوسی: ۲/۱۲۷ حاشیه).
خط نشانهرویline of aimواژههای مصوب فرهنگستانخطی فرضی از نگاه شخص توپچی یا تیرانداز که در امتداد آن، هدف قابل رؤیت است
سرِ پولat the money, ATMواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن قیمت اصابت اختیارنامة خرید یا فروش دارایی مبنا با قیمت بازار برابر است متـ . اختیارنامة سرِ پول at the money option
عنصر تحرک هواییair mobility element, AMEواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از فرماندهی متحرک مرکز واپایی سوختبَری هوایی که با اعلام درخواست فرماندهِ رزم جغرافیایی، هواپیمای سوختبَر را به منطقۀ مورد نظر اعزام میکند
هامشدیکشنری عربی به فارسیپياده رو , گام زن , ولگرد , تبصره , شرح , يادداشت ته صفحه , زير نگاشت , حاشيه , تفاوت
خاراشکنفرهنگ فارسی عمید= خاراشکاف: ◻︎ یکی اسب باید مرا گامزن / سُم او ز پولاد خاراشکن (فردوسی: ۲/۱۲۷ حاشیه).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).
گامفرهنگ فارسی عمیدفاصلۀ میان دو پا هنگام راه رفتن؛ قدم.⟨ گام برداشتن: (مصدر لازم) به راه افتادن؛ قدم برداشتن.⟨ گام برگرفتن: (مصدر لازم) = ⟨ گام برداشتن⟨ گام بیرون نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. قدم بیرون گذاشتن.۲. از حد خود تجاوز کردن.⟨ گام زدن: (مصدر لا
گاملغتنامه دهخداگام . (اِ) آنقدر از زمین که میان دو پا باشد گاه راه رفتن . قدم . پای . فرجه میان دو قدم . لنگ . پی . این کلمه با افعال برداشن ، زدن . سپردن . گذاشتن ، گذاردن . نهادن . استعمال شود: اختطاء، اختیاط؛ گام زدن . تخطرف ؛ بشتاب رفت و گام فراخ نهاد و دو گام را یک گردانید. جحو، جذف ؛
گاملغتنامه دهخداگام . (فرانسوی ، اِ) از یونانی گاما (نام حرف ) . دایره ، ذوالکل دوره ٔ نغمات هشتگانه . توالی هشت نوت موسیقی است که بترتیب طبیعی دنبال یک دیگر قرار گیرد. چون عده ٔ نوتهای موسیقی هفت است همیشه نوت هشتم گام اسم نوت اول گام را خواهد گرفت : هر گام به اسم نوتی که از آن شروع میشود م
درازگاملغتنامه دهخدادرازگام . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سَهَوَّق .
دژگاملغتنامه دهخدادژگام . [ دُ ] (ص مرکب ) دژکام است درتمام معانی . (از ناظم الاطباء). رجوع به دژکام شود.
دژاگاملغتنامه دهخدادژاگام . [ دُ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زاهد و پرهیزکار. || خواجه سرا. (برهان ). || خشم آلود و دژآباد. (از آنندراج ). رجوع به دژآباد شود.
لگاملغتنامه دهخدالگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام . (المعرّب ص 300). صاحب
پیل گاملغتنامه دهخداپیل گام . (ص مرکب ) پیل قدم . دارای قدمی چون فیل : گورساق و شیرزهره ، یوزتاز و غرم تک پیل گام و کرگ سینه ، رنگ تاز و گرگ پوی . منوچهری .ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جِه پیل گام و سیل برّ و شَخ نورد و راهجوی