گاه گیرلغتنامه دهخداگاه گیر. (ص مرکب ) گه گیر. توسن . حرون (اسب ). بی فرمان (اسب ). (زمخشری ). رجوع به گه گیر شود.
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
پایۀ دستگاه شمارbase of a number systemواژههای مصوب فرهنگستاندر یک دستگاه شمار، عددی طبیعی و بزرگتر از یک که هر عدد طبیعی برحسب توانهای آن با ضرایب صحیح نامنفی نوشته میشود متـ . پایۀ دستگاه اعداد
پایۀ فضای بُرداریbasis of a vector spaceواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای خطی مستقل در یک فضای بُرداری که فضا را تولید میکند
آگهی پیشنماpop-over advertisement, pop-over adواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آگهی که در صفحۀ وِب پیش روی کاربر ظاهر میشود و روی بخشی از صفحۀ جاری را میگیرد
زبانهای هستهآغازhead-first languages, head-initial languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در ابتدای آن قرار میگیرد
زمان مشروطفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان سم] زمان مشروط وقوع مشروط بههمزمانی بااتفاق دیگر، همزمانی گاهگیر، گاهگاهی، هرازگاهی
گهگیرلغتنامه دهخداگهگیر. [ گ َ ] (نف مرکب ) که گاهگاه گیرد، نه پیوسته و دایم . توسعاً مردی که گاه گاه درشت و سخت باشد. (یادداشت مؤلف ). || اسبی که تن به سواری ندهد و اگر بجهد بر آن سوار شوندهرچند مهمیزش کنند قدم برندارد و پا پس کشد. (آنندراج ) (بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). اسب گاه گیر. بی فر
حرونلغتنامه دهخداحرون . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) اسب سرکش . اسب توسن . اسب نافرمان . اسب بی فرمان . اسب ناآموخته . آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء).شموس . اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس ). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب ). چموش . گاه گیر. گه گیر. (زمخ
گاهفرهنگ فارسی عمید۱. وقتی؛ زمانی؛ هنگامی.۲. بعضی اوقات؛ گاهگاهی.۳. (اسم) وقت؛ زمان؛ هنگام.۴. زمان (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بامگاه، شامگاه، سحرگاه.۵. مکان (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بزمگاه، پرستشگاه، رزمگاه، کشتارگاه، لشگرگاه.۶. (اسم) [قدیمی] فصل؛ موسم.⟨ گاهازگاه: [قدیمی] = &l
گاهفرهنگ فارسی عمید۱. جا؛ مکان.۲. [قدیمی] تخت پادشاهی: ◻︎ به گیتی بهی بهتر از گاه نیست / بدی بتّر از عمر کوتاه نیست (فردوسی: ۸/۳۷۳).
گاهفرهنگ فارسی عمیدظرفی که در آن سیموزر ذوب میکردند؛ بوتۀ زرگری: ◻︎ شهان بهخدمت او از عوار پاک شوند/ بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه (فرخی: ۳۴۳).
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس ). تخت پادشاهان . (جهانگیری ) کرسی . (مهذب الاسماء). اورنگ . صندلی . عرش : بهرام آنگهی که بخشم افتی بر گاه اورمزد درافشانی . دقیقی .ز گنجه چون بسعادت نهاد روی
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چنین تا بگاه سکندر رسیدز شاهان هر آنکس که آن تخت دید. فردوسی .باده ای چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گا
دامگاهلغتنامه دهخدادامگاه . (اِ مرکب ) دامگه . جای دام . آنجاکه دام نهند یا نهاده بود. جای دام کشیدن . (آنندراج ). آنجا که تله گذارند یا گذارده بودند : اهل تمیز و عقل از این دامگاه صعب غافل نیند گرچه بدین دامگه درند. ناصرخسرو.وارهان
داورگاهلغتنامه دهخداداورگاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . دارالقضاء. دیوانخانه . عدلیه . دادگستری . داورگه : به داورگه نشاندی داوران رابکندی بیخ و بن بدگوهران رابه داورگاه او از شاه و چاکریکی بودند درویش و توانگر.فخرالدین اسعد (ویس و را
داوری گاهلغتنامه دهخداداوری گاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . داورگاه . داوری گه . داورگه . دارالعدالة. || مجازاً جنگ جای . آنجا که از مردان و از مردی آنان حکومت کنند : سکندر در آن داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت . نظامی .در آن داور
دخمه گاهلغتنامه دهخدادخمه گاه . [ دَ م َ / م ِ] (اِ مرکب ) محل دخمه . مقبره . دخمه دان : که این قادسی دخمه گاه منست کفن جوشن و خون کلاه منست .فردوسی .بآیین کفن کردش و دخمه گاه وزآنجایگه رفت نزد سپا
راست پنجگاهلغتنامه دهخداراست پنجگاه . [ پ َ ] (اِ مرکب ) نام مقام ششم در موسیقی ، دستگاه راست پنجگاه . هدایت گوید: «راست » در قدیم پرده (دایره )بوده است و پنجگاه شعبه ... تناسب راست ادواری با پنجگاه در این بوده است که هر دو زمینه ٔ دایره ٔ 4 بوده اند. پنجگاه امروز ه