دارشلغتنامه دهخدادارش . [ رِ ] (ع اِ) پوست سیاه . مثل اینکه فارسی الاصل است . (منتهی الارب ). چرم سیاه . (ناظم الاطباء).
دارش خسرویلغتنامه دهخدادارش خسروی . [ رِ ش ِ خ ُ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قواعد ملک و پادشاهی . (انجمن آرا) (آنندراج ) .
دیرش رخشآفتاب/ دیرش رخشافتابbright sunshine durationواژههای مصوب فرهنگستاندورۀ زمانیای که در آن تابش خورشیدی بهشدتی است که از اجسام سایههای آشکار ایجاد کند متـ . ساعات آفتابی
زنگ داشتنلغتنامه دهخدازنگ داشتن . [ زَ ت َ ] (مص مرکب ) دارای زنگ و تیرگی بودن : دلت گر ز بی طاعتی زنگ داردهلا! بآتش علم و طاعت گذارش .ناصرخسرو.
جینورلغتنامه دهخداجینور. [ ن َ وَ ] (اِخ ) بر وزن کینه ور، پل صراط. (برهان ). جینه ور. چنیود : اگر خود بهشتی وگر دوزخی گذارش سوی جینور پل بود. عنصری .رجوع به جنیور شود.
نازیسملغتنامه دهخدانازیسم . (اِخ ) مرام ونظرات حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان که بنیان گذارش هیتلر بود. رجوع به ناسیونال سوسیالیست شود. || اصول و نظرات اقتصادی و سیاسی این حزب . رجوع به فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم در همین لغت نامه شود.
بلهوسیلغتنامه دهخدابلهوسی . [ ب ُ هََ وَ ] (حامص مرکب ) بلهوس بودن . سبک رایی و گذارش وقت به آرزو و هوس بسیار. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلهوس و بُل شود.- بلهوسی داشتن ؛ آرزو و هوس بسیار داشتن . (ناظم الاطباء).- بلهوسی کردن ؛ گذرانیدن وق
چک زدنلغتنامه دهخداچک زدن . [ چ ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) چنپاتمه زدن . چندک زدن . بچک نشستن . برسردو پای نشستن : چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گرددنمک از گذارش سبک . جامی (از فرهنگ رشیدی ).به دو زانو دمی که بنشیندهمچو اروانه ایست کو