گذرانفرهنگ فارسی عمید۱. گذرنده؛ رونده: آب گذرا، جهان گذرا.۲. ناپایدار.⟨ گذران کردن: (مصدر لازم)۱. گذراندن روزگار؛ زندگانی کردن.۲. امرار معاش کردن.
گذرانلغتنامه دهخداگذران . [ گ ُ ذَ ] (نف ) گذرنده . (آنندراج ). در حال گذشتن . فانی . غیرباقی . گردنده . سپری شونده : دینار دهد نام نکو بازستاندداند که علی حال زمانه گذران است . منوچهری .ای شاه تویی شاه جهان گذران راایزد بتو داد
زهکش سنگریزهایFrench drain, rubble drain, stone drainواژههای مصوب فرهنگستانگودالی نسبتاً کمعمق برای جمعآوری آبهای سطحی که در آن لولهای سفالی با اتصالات باز یا لولههای بتنی متخلخل آب را به بستری از سنگریزههایی که گرداگرد لولهها پشتهریزی شدهاند میرساند
زهکش خاکیland drain, field drainواژههای مصوب فرهنگستانلولههای سفالی با اتصال لببهلب و طرح جناغی با عمق 300 تا 600 میلیمتر از سطح زهکشی برای تخلیۀ آب
دارکاست تجاریcommercial drain, commodity drain, removalواژههای مصوب فرهنگستانکاهش موجودی داری که ارزش تجاری دارد
درانلغتنامه دهخدادران . [ دَ / دَرْ را ] (نف ) صفت بیان حالت از دریدن . درنده . در حال دریدن : و آن یکی همچو ببر درانا. عبید زاکانی .- جامه دران ؛ چاک زنان در جامه <span class=
گذراندنلغتنامه دهخداگذراندن .[ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن . رد کردن : گر ایدون که فرمان دهد شهریارسپه بگذرانم کنم کارزار. فردوسی .تیر اندر سپر آسان گذراند چو زندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر. فرخی .
گذرانیلغتنامه دهخداگذرانی . [ گ ُ ذَ ] (حامص ) در ترکیب آید: خوش گذرانی . بدگذرانی . سخت گذرانی . رجوع به گذران شود.
گذرانیدنلغتنامه دهخداگذرانیدن . [ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن : اجازة؛ گذرانیدن کسی را از جای . اختلال ؛ گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن به آن . تصعید؛ گذرانیدن چیزی را. اَمَرَّه ُ علی الجسر؛ گذرانید او را بر پل . (منتهی الارب ) : پس حارث بن کلده را بگذرانیدند [ از اسراء
گذران کردنلغتنامه دهخداگذران کردن . [گ ُ ذَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زندگی کردن . روز را بسر آوردن . زندگی را طی کردن : با مواجب کمی گذران میکند.
گذراندنلغتنامه دهخداگذراندن .[ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن . رد کردن : گر ایدون که فرمان دهد شهریارسپه بگذرانم کنم کارزار. فردوسی .تیر اندر سپر آسان گذراند چو زندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر. فرخی .
گذرانیلغتنامه دهخداگذرانی . [ گ ُ ذَ ] (حامص ) در ترکیب آید: خوش گذرانی . بدگذرانی . سخت گذرانی . رجوع به گذران شود.
جهان گذرانلغتنامه دهخداجهان گذران . [ ج َ ن ِ گ ُ ذَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهان گذرنده . (آنندراج ). دنیا : بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .حافظ.
ناگذرانلغتنامه دهخداناگذران . [ گ ُ ذَ ] (نف مرکب ) ناگزیر. ضروری . دربایست . غیرقابل اجتناب . واجب . لابدمنه . که کمال احتیاج بدوست و از آن چشم نتوان پوشید. (یادداشت مؤلف ) : که امروز سوری ناگذران این دولت است . (تاریخ بیهقی ).بنده را شادیی است ناگذران که گذ