گرازندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که از روی ناز و تکبر راه میرود؛ خرامنده: ◻︎ دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزهشیر (نظامی۵: ۸۲۳).
گرازندهلغتنامه دهخداگرازنده . [ گ ُ زَ دَ / دِ ] (نف ) از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده . (برهان ) : نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون . فردوسی .دل افروز بدنام آن خارکن گ
پولادسنجلغتنامه دهخداپولادسنج . [ س َ ] (نف مرکب ) جنگی . دلاور. شجاع . اسلحه دار. (انجمن آرا). ج ، پولادسنجان : ترازوی پولادسنجان بمیل ز کفه بکفه همی راند سیل . نظامی .گرازنده شد تیغ بی هیچ رنج دو نیمه شد آن کوه پولادسنج . <p
نوازندهلغتنامه دهخدانوازنده . [ ن َ زَ دَ / دِ ] (نف ) که نوازد. (یادداشت مؤلف ). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ فارسی معین ). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند : نوازنده ٔ مردم خویش باش
سنجلغتنامه دهخداسنج . [ س َ ] (اِ) وزن و کیل است که از وزن کردن و کشیدن به ترازو باشد. (برهان ). وزن کردن و وزن به این معنی مبدل سنگ است . (آنندراج ) (غیاث ) (جهانگیری ). || (نف ) مخفف سنجنده . که بسنجد. که برکشد. و در این معنی غالباً مزید مؤخر کلمات دیگر شود و صفت فاعلی مرکب مرخم سازد.
آهولغتنامه دهخداآهو. (اِ) غزال . غزاله . ظبی . ظبیه . ابوالسفاح . فائر. ج ، فور : بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله . رودکی .چون نهاد او پَهَنْد را نیکوقید شد در پَهَنْد او آهو. <
شرزهلغتنامه دهخداشرزه . [ ش َ زَ / زِ ] (ص ) خشمگین . (برهان ). تند و تیز و خشمگین و غضبناک . (ناظم الاطباء). خشمگین و برهنه دندان . (صحاح الفرس ). خشمناک بود و از اینجا گویند شیر شرزه . (فرهنگ خطی ). خشمگین و پرقوت و بسیارنیرو بود و اطلاق این لفظ به غیر از ش