گران سنجفرهنگ فارسی عمید۱. وزین؛ سنگین.۲. گرانقیمت: ◻︎ چو شاه آن متاع گرانسنج دید / چو دریا یکی دشت پرگنج دید (نظامی۵: ۸۰۲).
گران سنجلغتنامه دهخداگران سنج . [ گ ِ س َ ] (ص مرکب ) گران سنگ . وزین : چو شاه آن متاع گران سنج دیدچو دریا یکی دشت پرگنج دید. نظامی .رجوع به گران سنگ شود.
اتومبیلرانی سرعتmotor racing, auto racing, automobile racing, car racingواژههای مصوب فرهنگستانمسابقۀ سرعتی برای خودروهای تقویتشده در مسیری ویژه یا ازپیشمشخصشده
بُرقوزنیreamواژههای مصوب فرهنگستانتمیز کردن سطح آسیبدیده یا سوراخشده پیش از تعمیر کردن یا پنچرگیری
باران آتشفشانیvolcanic rainواژههای مصوب فرهنگستانبارانی که پس از فوران آتشفشان براثر میعان بخارهای همراه فوران میبارد متـ . باران فورانی eruption rain
رانۀ گرانیسنجgravimeter drift, gravity-meter drift, drift of gravimeterواژههای مصوب فرهنگستانتغییر تدریجی و ناخواسته در مقدار مرجعی که براساس آن اندازهگیری گرانی انجام میشود
سنجلغتنامه دهخداسنج . [ س َ ] (اِ) وزن و کیل است که از وزن کردن و کشیدن به ترازو باشد. (برهان ). وزن کردن و وزن به این معنی مبدل سنگ است . (آنندراج ) (غیاث ) (جهانگیری ). || (نف ) مخفف سنجنده . که بسنجد. که برکشد. و در این معنی غالباً مزید مؤخر کلمات دیگر شود و صفت فاعلی مرکب مرخم سازد.
گرانفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سبک] سنگین.۲. [مقابلِ ارزان] پربها.۳. [مجاز] ناپسند؛ ناگوار.۴. [مجاز] عمیق؛ سنگین: ◻︎ آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد / خواب در وقت سحرگاه گران میگردد (صائب: ۸۶۷).۵. [قدیمی، مجاز] مشکل؛ دشوار.۶. [قدیمی، مجاز] سخت؛ شدید.۷. [قدیمی، مجاز] فراوان؛ انبوه.<b
گرانلغتنامه دهخداگران . [ گ ِ ] (اِخ ) اولیس . ژنرال آمریکایی متولد در من پلیزنت . وی در جنگ سسسیون ضد آمریکائیان جنوبی به فتوحاتی نائل آمد. وی از سال 1868 تا 1876 م . رئیس جمهوری آمریکا بود.
گرانلغتنامه دهخداگران . [ گ ِ ] (اِخ ) یکی از دهکده های توابع کجور است . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 28، 30، 109).
گرانلغتنامه دهخداگران . [ گ ِ ] (ص ) پهلوی گران (سنگین و ثقیل ) از اوستا گئورو از گرو ، پارسی باستان گرانه (؟) ، کردی گران (ثقیل ، گران ، سخت ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سخت . وزین . غالی . غالیه . ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است : عجب آید زتو مرا ک
دگرانلغتنامه دهخدادگران . [ دِ گ َ ] (ضمیر مبهم ) ج ِ دگر. دیگران . رجوع به دگر و دیگر شود. || دیگران . اشخاص دیگر. کسان دیگر. افراد دیگر جز خود : از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوزوز شمار دگران چون در تیم دودر است . لبیبی .من در دگرا
دل گرانلغتنامه دهخدادل گران . [ دِ گ ِ ] (ص مرکب ) ملول . دلتنگ . (آنندراج ). ناراضی . رنجیده . آزرده . (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل . (از فرهنگ عوام ) : بتر زین برف و راه سخت آنست که آن مه روی بر من دل گران است
دل نگرانلغتنامه دهخدادل نگران . [ دِ ن ِ گ َ ] (ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس . که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشم براه .منتظر. (ناظم الاطباء). مشوش سخت منتظر : کشته ٔ غمزه ٔ خود را به زیارت دریاب زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود. <
دورودگرانلغتنامه دهخدادورودگران . [ دُ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. در 12 هزارگزی شمال خاور اشترینان کنار راه مالرو گل زرد به دره ٔ گرگ . دارای 190 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه و راه مالرو
دوگرانلغتنامه دهخدادوگران . (اِ مرکب ) چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند. (از شعوری ج 1 ورق 451). اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ دوکدان است . رجوع به دوک و دوکدان شود.