گزایلغتنامه دهخداگزای . [ گ َ ] (نف ) گزنده و گزندرساننده .(برهان ). آسیب رساننده . آزاررساننده . زیان رساننده :و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای . رودکی .- جانگزای ؛ آزاررساننده ٔ جان :
انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
بادموجwind wave, wind sea, seaواژههای مصوب فرهنگستانامواج گرانی سطح دریا حاصل از باد که پایدار یا درحالرشد است
موشک سطحروsea-skimming missile, sea skimmerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موشک هدایتشوندۀ دریایی که پس از پرتاب، برای جلوگیری از شناسایی شدن، در نزدیک سطح آب حرکت میکند
گزایانلغتنامه دهخداگزایان . [ گ َ ] (نف ) (از: گزای (گزاییدن ) + ان ، پسوند فاعلی ). گزندرساننده وگزند و آزارکنان هم آمده است . (برهان ) : حقا که شکر زهرشود تلخ و گزایان گر نام خلافش بنگاری بشکر بر.عنصری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
گزالغتنامه دهخداگزا. [ گ َ ] (نف ) گزنده و گزندرساننده . زیان زننده . (برهان ) (جهانگیری ) : تریاق در دهان رسول آفرید حق صدیق را چه غم بود از زهر جان گزا. سعدی .رجوع به گزای شود.
جان گزافرهنگ فارسی عمید۱. آنچه روح را بیازارد و به آن گزند برساند؛ گزندرساننده به جان: ◻︎ بیا ساقی آن شربت جانفزای / به من ده که دارم غمی جانگزای (نظامی۵: ۷۸۵).۲. آسیبرساننده.
درشکنلغتنامه دهخدادرشکن . [ دُ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) درشکننده . شکننده ٔ در و گوهر. خرد کننده ٔ در. مفتت مروارید : کی شدی این سنگ مفرح گزای گر نشدی درشکن و لعل سای .نظامی .
پیل پایلغتنامه دهخداپیل پای . (اِ مرکب ) پای پیل . پیل پا. || دارای پائی چون پیل : گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای . منوچهری .بسی حربه ها زد بر آن پیل پای بسی نیز قاروره ٔ جان گزای . <p
گزایانلغتنامه دهخداگزایان . [ گ َ ] (نف ) (از: گزای (گزاییدن ) + ان ، پسوند فاعلی ). گزندرساننده وگزند و آزارکنان هم آمده است . (برهان ) : حقا که شکر زهرشود تلخ و گزایان گر نام خلافش بنگاری بشکر بر.عنصری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
دشمن گزایلغتنامه دهخدادشمن گزای . [ دُ م َ گ َ ] (نف مرکب ) دشمن گزاینده . آزار رساننده ٔ دشمنان . (ناظم الاطباء).
دل گزایلغتنامه دهخدادل گزای . [ دِ گ َ ] (نف مرکب ) گزاینده ٔ دل . گزنده ٔ دل . که به دل گزند کند. که به دل گزند رساند. (از لغت فرس اسدی ذیل گزای ). رجوع به گزای و گزاینده شود.
زودگزایلغتنامه دهخدازودگزای . [ گ َ ] (نف مرکب ) زودگزاینده . که زود گزد و مسموم سازد : تا تو به رزمی چو زهر زودگزایی تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری . فرخی .موافقان را مهرت نبید نوش گوارمخالفان را خشم تو زهر زودگزای .<p class=
سرگزایلغتنامه دهخداسرگزای . [ س َ گ َ ] (نف مرکب ) چیزی که سر را بگزد ای ببرد. (آنندراج ). سر به باد دهنده . سربرنده .