گزرلغتنامه دهخداگزر. [ گ ُ زِ / زَ ] (اِ) مخفف گزیر است که چاره و علاج باشد و ناگزیر بمعنی ناچار. (برهان ) (آنندراج ) : برعادتی که باشد گفتم که کیست آن گفت آنکه نیست در غم و شادیت از او گزر. انوری (از آنن
گزرکنلغتنامه دهخداگزرکن . [ گ َ زَ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو مارزرمشک . دارای 4 تن سکنه است .
گزردلغتنامه دهخداگزرد. [ گ ُ زَ / زِ ] (اِ) علاج و چاره باشد چه ناگزرد، بمعنی لاعلاج باشد. (برهان ) : با رهت کان نه به اندازه ٔ ماست با هوای تو کز آن نیست گزرد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص <span class="hl"
گزردرهلغتنامه دهخداگزردره . [ گ ُ زَ دَ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 21 هزارگزی شمال خاوری سنندج و 6 هزارگزی شمال کوله هرد. هوای آن سرد و
مورامونلغتنامه دهخدامورامون . (اِ) گزر بر. (اختیارات بدیعی ).گزر صحرایی . (ناظم الاطباء). گزر زردک صحرایی را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گزر دشتی . (یادداشت مؤلف ). || پر سیاوشان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
هویجلغتنامه دهخداهویج . [ هََ ] (اِ) حَویج . نوعی رستنی که بیخ آن را خام یا پخته خورند همچون چغندر. زردک . گزر. رجوع به گزر شود.
اصطفینلغتنامه دهخدااصطفین . [ اَ طَ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی بمعنی زردک است و آنرا گزر نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). مأخوذ از یونانی ، گزر. اصطفلین . (ناظم الاطباء). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینة و جزر و گزر و زردک شود.
گزرکنلغتنامه دهخداگزرکن . [ گ َ زَ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو مارزرمشک . دارای 4 تن سکنه است .
گزر دشتیلغتنامه دهخداگزر دشتی . [ گ َ زَ رِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جزرالبرّی . زردک صحرایی . ریشه های ضخیم آن سفید است و در نواحی مرطوب آن را بعمل می آورند و خوراکی است و جنس پ .سکاکول در ایران به نام شقاقل مشهور است و با آن مربا تهیه میشود. (گیاه شناسی گل گلاب ص
گزرتا دو قردولغتنامه دهخداگزرتا دو قردو. [گ َ زَ دُ ق َ ] (اِخ ) شهری را که بنام جزیره ٔ ابن عمر معروف است آرامیها بنام فوق موسوم کرده اند. (تاریخ کرد رشید یاسمی ص 89).
ناگزرلغتنامه دهخداناگزر. [ گ ُ زِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف ناگزیر است که ناچار و لاعلاج باشد. (برهان قاطع). ضروری .ناگزیر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ناچار. (ناظم الاطباء). ناگزران . ناچار. لابد. (انجمن آرا) : ناگزیر زمانه باد بقات تا زچار و نه و سه ناگزر است .