گزیرفرهنگ فارسی عمید۱. پاکار؛ پیشکار.۲. داروغه؛ عسس: ◻︎ گزیری به چاهی درافتاده بود / که از هول او شیر نر ماده بود (سعدی۱: ۶۲).
گزیرفرهنگ فارسی عمیدچاره؛ علاج: ◻︎ چو جنگ آوری با کسی بر ستیز / که از وی گزیرت بُوَد یا گریز (سعدی: ۵۳).
گزیرلغتنامه دهخداگزیر. [ گ ِ ] (اِ) معرب آن «جزیر»، سریانی گزیرا (حارس ، جلاد). (معجمیات عربیه - سامیه ص 232) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عسس . (برهان ). داروغه و روزبان و در تبریز این معنی مستعمل است : گزیری به چاهی در افتاده بو
گزیرلغتنامه دهخداگزیر. [ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔبخش لنگه ٔ شهرستان لار واقع در 27000گزی شمال باختر لنگه ، کنار راه عمومی لنگه به بندر کنگ . هوای آن گرم و دارای 950 تن سکنه است . آب آن از چاه و باران تأمین میشود
جزیرلغتنامه دهخداجزیر. [ ج ِ ] (معرب ، اِ) معرب گِزیر بمعنی حارس و پاسبان . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به گِزیر شود.
الگزیرلغتنامه دهخداالگزیر. [ اَ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سلطانیه بخش مرکزی شهرستان زنجان ، در 21 هزارگزی جنوب خاوری سلطانیه و 9 هزارگزی جنوب شوسه ٔ زنجان - قزوین . کوهستان و سردسیر است . سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="lt
بی گزیرلغتنامه دهخدابی گزیر. [ گ ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + گزیر) ناگزیر. ناچار. واجب . حتم : کنون آفرین تو شد بی گزیربه ما هر که هستیم برنا و پیر. فردوسی .رجوع به گزیر شود.
ناگزیرفرهنگ فارسی عمید۱. آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست؛ ناچار؛ لابد؛ ناگزران.۲. آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.۳. (قید) ار روی ناچاری.
ناگزیرلغتنامه دهخداناگزیر. [ گ ُ ] (ق مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج . لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج . بالضرور. (غیاث اللغات ). لاعلاج . بیچاره . ناچار. مجبورانه . بطور اجبار. بطور ضرورت . (از ناظم الاطباء). ناگ