گلیم شویلغتنامه دهخداگلیم شوی . [ گ ِ ] (اِ مرکب ) بیخ خاری باشد که گل آنرا آذرگون خوانند و آن بیخ را چوبک اشنان گویند بدان چیزها شویند، خصوصاً پشم را بغایت پاکیزه سازد. و بعضی از مشایخ محاسن را نیز بدان شویند. (برهان ) (آنندراج ). اسم فارسی آذریون است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || بعضی گویند بیخ زع
صاحبمنصب رفتنیlame duckواژههای مصوب فرهنگستانمقام مسئولی که جانشین او مشخص شده است و هفتههای آخر مسئولیتش را میگذراند متـ . رفتنی
تیغه 6slide 1, lame (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ شیشهای که نمونۀ مورد مطالعۀ میکروسکوپی را بر روی آن قرار دهند
مدیریت تردد محلیlocal area traffic management, LATMواژههای مصوب فرهنگستانایمنسازی و سکونتپذیرسازی خیابانهای محلی با بهرهگیری از تجهیزات و موانع فیزیکی و روشهای غیرفیزیکی
آذربوفرهنگ فارسی معین( ~.) (اِمر.) = آذربویه : گیاهی است جزو تیرة اسفناج و خودرو است و برگ های ریز به هم فشرده دارد. ریشة آن را گلیم شوی یا چوبک اشنان گویند.
فلارلغتنامه دهخدافلار. [ ف َل ْ لا ] (اِ) آذربو. (فهرست مخزن الادویه ). نوعی بیخ سفید است . (آنندراج ). قلار. عرطنیثا را به پارسی فلارگویند و گلیم شوی نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چوبک اشنانلغتنامه دهخداچوبک اشنان . [ ب َ اُ ] (اِ مرکب ) گلیم شوی را گویند و بعربی شجره ٔ ابی مالک خوانند و بدان رخت شویند و در دمشق صابون القاق نامند. (برهان ) (آنندراج ). چوبکی که در گازری بکار برند. (ناظم الاطباء). نام فارسی عرطنیثا است . (یادداشت مؤلف ). ماده ای که از گیاه چوبک گیرند و بدان ر
شویلغتنامه دهخداشوی . (نف مرخم ) شو. بشورنده . شوینده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). شوینده . آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص ) شستن . || (فعل امر) امر به شستن . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شستن شود.د
آذربولغتنامه دهخداآذربو. [ ذَ ] (اِ مرکب ) بیخی سیاه رنگ شبیه به شلغم و بر روی او چیزها مثل گره رسته و گیاه او خاردار بقدر شبری بسیارشاخ و برگش شبیه بکرنب و ثمرش مانند غلاف نخود و در آن دو یا سه عدد دانه مایل بزردی و منبت او کشتزارها است ، وبسریانی عرطنیثا نامند و به فارسی چووه ٔ صباغان گویند
گلیملغتنامه دهخداگلیم . [ گ ِ ] (اِ) پوششی معروف که از موی بز و گوسفند بافند. (آنندراج ). جامه ٔ پشمین معروف که از پشم میش بافند. (غیاث ) : گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه وگل و گل و گنجینه و گلیم . لبیبی .گلیمی که خواه
گلیمفرهنگ فارسی معین(گِ) (اِ.) نوعی فرش که از پشم می بافند. ؛ ~ خود را از آب درآوردن کنایه : از عهدة کار خود برآمدن .
سیاه گلیملغتنامه دهخداسیاه گلیم . [ گ ِ ] (ص مرکب ) بدبخت . بی دولت . سیه روز. (برهان ). کنایه از مدبر و بی دولت . (آنندراج ). بدبخت . بی دولت . (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ) : دمی نمیرودم از سواد دیده سرشک که هیچ طفل مبادا چو او سیاه گلیم . سنایی
سیه گلیملغتنامه دهخداسیه گلیم . [ ی َ ه ْ گ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از بدبخت و سیه روز. (برهان ) (آنندراج ) : دیو سیه گلیم بر آن بود تاکندهمچون گلیم خویش لباس دلم سیاه . سوزنی .سیه گلیم خری ژنده جُل ّ و پشماگندکه زندگیش نه درپی پذیرد و
سردرگلیملغتنامه دهخداسردرگلیم . [ س َ دَ گ ِ ] (اِ مرکب ) نام بازیی است و آن چنان باشد که جمعی در جاهابخوابند و چیزی بر سر خود کشند و شخصی میدیده باشد،بعد از آن شخص سر در کنار شخص دیگر نهد و آنهائی که خوابیده بودند جاها را تغییر دهند و سر در گلیم یا لحاف کشند، بعد از آن شخصی که سر در کنار نهاده ب