گندلغتنامه دهخداگند. [ گ َ ] (اِ) اوستا گئینتی (بوی متعفن )، پهلوی گند ، گندگ (گنده )، هندی باستان گندها (بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده ، بلوچی گند (گل [ به کسر اول ] ، فضله )، گندک ، گندق (بد، شریر)، پارسی باستان گسته (بدی ، تنفرآور)، سریکلی قند . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).بوی بد ر
گندلغتنامه دهخداگند. [ گ ُ ] (اِ) خایه باشد که به عربی خصیه خوانند. (برهان ). خایه . (آنندراج ). بیضه . تخم . عُنبُل . معرب آن جند و قند است . و رجوع به جند و خایه شود.- خر نر را از گندش شناسند، نظیر: خر نر را از خایه شناسند ؛ به مزاح ، ابله است . || سپاه . لش
نُت 1noteواژههای مصوب فرهنگستانهریک از نشانههای مختلفی که برای ثبت اصوات و سکوتهای موسیقایی و ویژگیهای آنها نزد اقوام گوناگون در دورههای مختلف به کار رفته باشد
سرِ نُتnote headواژههای مصوب فرهنگستانبخش اصلی نماد نُت که محل آن روی حامل نشاندهندۀ زیروبمی نغمه است
نت گرفتهstopped noteواژههای مصوب فرهنگستان1. صدایی که نوازنده در هنگام نواختن هورن یا ترمپت با قرار دادن دست خود در برابر یا درون شیپورۀ ساز، تولید میکند 2. نتی که با گرفت یا پردهگیری تولید میشود متـ . صوت گرفته stopped tone
نُت میدیMIDI noteواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیام مسیر میدیِ دوقسمتی که قسمت اول آن فرمانِ روشن شدن و قسمت دوم آن فرمانِ خاموش شدن است
نُت نقطهدارdotted noteواژههای مصوب فرهنگستاننُتی که در سمت راست آن یک نقطه میگذارند و ارزش زمانی آن یکونیم برابر حالت بدون نقطۀ آن است
گندیشاپورلغتنامه دهخداگندیشاپور. [ گ ُ ] (اِخ ) معرب این اسم جندیساپور است . جغرافیادانان اسلامی این شهر را به خصب نعمت و نخل و زرع و رودخانه های بسیار ستوده اند. و گندیشاپور معرب «گندشاه پوهر» است و اصل آن «وه اندوشاهپوهر» یعنی «به از انطاکیه ، شاهپور» وبه عبارت دیگر «شهر شاپور بهتر از انطاکیه »
گندیلغتنامه دهخداگندی . [ گ َ ] (حامص ) در تداول عوام ، بی عرضگی . بی لیاقتی . پستی . بی شخصیتی : آدم به این گندی ندیدم . رجوع به گند شود.
گندیلغتنامه دهخداگندی . [ گ ُ ] (اِخ ) یکی از خانواده های برجسته ٔ فلورانس که پل دُ گندی کشیش رتز از ایشان بود.
گندسالارلغتنامه دهخداگندسالار. [ گ ُ] (اِ مرکب ) فرمانده واحدهای سپاه (یا: گند) در زمان ساسانیان . (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 237).
گندیشاپورلغتنامه دهخداگندیشاپور. [ گ ُ ] (اِخ ) معرب این اسم جندیساپور است . جغرافیادانان اسلامی این شهر را به خصب نعمت و نخل و زرع و رودخانه های بسیار ستوده اند. و گندیشاپور معرب «گندشاه پوهر» است و اصل آن «وه اندوشاهپوهر» یعنی «به از انطاکیه ، شاهپور» وبه عبارت دیگر «شهر شاپور بهتر از انطاکیه »
گنده خوریلغتنامه دهخداگنده خوری . [ گ َ دَ / دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) گنده خواری . رجوع به گنده خور شود.
گندیلغتنامه دهخداگندی . [ گ َ ] (حامص ) در تداول عوام ، بی عرضگی . بی لیاقتی . پستی . بی شخصیتی : آدم به این گندی ندیدم . رجوع به گند شود.
گندیلغتنامه دهخداگندی . [ گ ُ ] (اِخ ) یکی از خانواده های برجسته ٔ فلورانس که پل دُ گندی کشیش رتز از ایشان بود.
گنده گولغتنامه دهخداگنده گو. [ گ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) در تداول عامه ، آنکه سخنان بزرگتر از حد خود زند. آنکه اندازه ٔ خود در سخن گفتن نگاه ندارد.
دودگندلغتنامه دهخدادودگند. [ گ َ ] (اِ مرکب ) بخاری . || دودکش . (ناظم الاطباء). || (ص مرکب ) دودگنده . بوی دود گرفته . (یادداشت مؤلف ). با بوی ناخوش دود.- دودگند شدن ؛ بوی دود گرفتن . (یادداشت مؤلف ). تدخن . (تاج المصادر بیهقی ). دخن . دودگند شدن طعام . (تاج المص
حسن آباد سوگندلغتنامه دهخداحسن آباد سوگند. [ ح َ س َ دِ س َ گ َ ](اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان کرانی شهرستان بیجار است در 56 هزارگزی شمال خاوری بیجار و 96 هزارگزی جنوب باختری زنجان . به این آبادی در محل «حسن آباد یاسی کند» میگویند. یاسی در
رادگندلغتنامه دهخدارادگند. [ دِ گ ُ ] (اِخ ) سنت . نام ملکه ٔ فرانسه . وی در حدود سال 520 م . در تورن تولد یافت و در سال 587 م . در پواتیه مرد. هنوز بسن ده سالگی نرسیده بود که کلوتر اول پادشاه فرانسه ، برتر پدر او را که پادشاه
زرگندلغتنامه دهخدازرگند. [ زَ گ َ ] (ن مف مرکب ) مخفف زرآگند، یعنی زرین و مطلا. (فرهنگ رشیدی ) : رکاب شمس تبریزی گرفتم که زین شمس زرگند عظیم است . مولوی (از فرهنگ رشیدی ).رجوع به زرکند شود.