گندملغتنامه دهخداگندم . [ گ َ دُ ] (اِ) پهلوی و پازند گنتم ، معربش جندم (در: جوزجندم )، کردی گَنم ، افغانی قنوم ، وخی قیدیم ، سنگلیچی و منجی غندم ، سریکلی ژندم ، ژندوم ، شغنی ژیندم ، یودغا قدوم ، بلوچی گندیم ، و رجوع شود به هوبشمان . گیلکی ، فریزندی ، یرنی و نطنزی گندم ، در دیه های گیلان گندم
گندمفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه میکنند.۲. بوتۀ این گیاه برگهای بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است.
گندمفرهنگ فارسی معین(گَ دُ) (اِ.) گیاهی است یک ساله ، علفی با ریشة افشان و ساقة میان تهی که از آرد آن برای پختن نان استفاده می شود.
ندملغتنامه دهخداندم . [ ن َ ] (ع ص ) مرد زیرک و ظریف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کیّس ظریف . (اقرب الموارد).
ندملغتنامه دهخداندم . [ ن َ دَ ] (ع مص ) پشیمان شدن . (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 98). || (اِمص ) پشیمانی . (غیاث اللغات )(ناظم الاطباء). هو غم یصیب الانسان و یتمنی ان ما وقع منه و لم یقع. (تعریفات ). پشیمان بودن <sp
ندیملغتنامه دهخداندیم . [ ن َ ] (اِخ ) (...افندی ) احمد، متخلص به ندیم . اهل استانبول و از شعرای عثمانی است . دیوانی به نام صحایف الاخبار دارد. به سال 1143 هَ . ق . درگذشت . رجوع به قاموس الاعلام ج 6 و اعلام المنجد شود.
ندیملغتنامه دهخداندیم . [ ن َ ] (اِخ ) (ابن ...) محمدبن ابی یعقوب اسحاق ، مشهور به ابن ندیم . مؤلف فهرست معروف است . رجوع به ابن الندیم شود.
گندمارلغتنامه دهخداگندمار. [ گ ُ دِ ] (اِخ ) پسر گندبو (پادشاه بورگنی در 516 م .) که در سال 532 م . در اتون مغلوب شیلدبر و کلتر گردید.
گندمانلغتنامه دهخداگندمان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت آربابا از بخش بانه ٔ شهرستان سقّز که در 15000 گزی جنوب باختری بانه و 3000 گزی آزمرده واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه اش 50
گندمانلغتنامه دهخداگندمان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقّز که در 31000 گزی باختر سقز و 3000 گزی باختر کوندلان واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه اش 150 تن است .
گندمانلغتنامه دهخداگندمان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه ٔ شهرستان سنندج که در 18000 گزی جنوب باختری سنندج و 5000 گزی باختر شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه اش <span class="hl"
گندمانلغتنامه دهخداگندمان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 18 هزارگزی جنوب باختری بروجن ، متصل به راه تنگ بیدکان واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 2037 تن است . آب آن از چشمه تا
گندم بالغتنامه دهخداگندم با. [ گ َ دُ ] (اِ مرکب ) آش گندم را گویند که حلیم باشد. (برهان ) (آنندراج ). هریسه . (ناظم الاطباء) : شوربا چند خوری دست به گندم با زن که حلیم است برای دل و جان افکار.بسحاق اطعمه .
گندم فروشلغتنامه دهخداگندم فروش . [ گ َدُ ف ُ ] (نف مرکب ) کسی که پیشه ٔ او فروختن گندم است . فومی . (ملخص اللغات حسن خطیب ). حنّاط : به بازار گندم فروشان درآی که این جوفروش است و گندم نمای . سعدی .که شبلی ز حانوت گندم فروش به ده بر
گندم مایه خشکلغتنامه دهخداگندم مایه خشک . [ گ َ دُ ی َ / ی ِ خ ُ ] (اِمرکب ) زمینی که گندمهای درشت دهد. (ناظم الاطباء).
گندم آبادلغتنامه دهخداگندم آباد. [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد که در 335 هزارگزی جنوب خاوری هشجین و 410 هزارگزی شوسه ٔ هروآباد به میانه واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن <span class=
گندم بانلغتنامه دهخداگندم بان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 15000 گزی شمال خاوری گوزران و کنار باختری رودخانه ٔ مرک واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه اش 120 تن است . آب آن از چاه تأمین میشود.
جو و گندملغتنامه دهخداجو و گندم . [ ج َ / ج ُ وُ گ َ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کنایه از سپید و سیاه : خم شد قدت و بسجده ای خم نشدی از هم پاشیدی و فراهم نشدی رفتی از کار و گشت بیکاری بیش ریشت جو و گندم شد و آدم نشدی .
جوزگندملغتنامه دهخداجوزگندم . [ ج َ / جُو گ َ دُ ] (اِ مرکب ) گوزگندم . جوزجندم . بیخ گیاهی است که در نظر مردم چنان وانماید که گویا چند گندم است که بر هم چسبیده اند. خوردن آن منع هوس خاک خوردن کند، و آنرا بعربی خرءالحمام گویند. (برهان ) (آنندراج ). له قوة مبردة
جوگندملغتنامه دهخداجوگندم . [ ج َ / جُو گ َ دُ ] (ص مرکب ) ریش جوگندم ؛ ریش که سیاه و سپید باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به جوگندمی شود.
چشم گندملغتنامه دهخداچشم گندم . [ چ َ / چ ِ م ِ گ َ دُ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دانه ٔ گندم که چاک آن بچشم میماند. (آنندراج ). چاک دانه ٔ گندم . شکافی که بر دانه ٔ گندم است : چشم تنگش بوقت بیداری گل بابونه است پنداری چون بیکدی